اشعار عباس احمدی

سالها پیش از این شهید شدی / عباس احمدی

باز هم موج های طوفان زاد
غیرت خلق را تکان دادند
تا به دریای معرفت برسیم
شهدا راه را نشان دادند

تسلیت واژه قشنگی نیست
گرچه او قهرمان ملت بود
او که چون مرغِ در قفس، عمری
در به در در پی شهادت بود

یا علی گفت و دل به دریا زد
چون شهادت کلید پرواز است
حاج قاسم دوباره ثابت کرد
درِ این باغ همچنان باز است

مرحبا ای شهید زنده ی عشق
پیش ارباب، روسپید شدی
تلخ بود این خبر، جدید نبود
سالها پیش از این شهید شدی!

موعد انتقام نزدیک است
تند بادیم و غیرتی شده ایم
دشمن از ما به وحشت افتاده
همگی بمب ساعتی شده ایم
2158 9 4.17

هر گداي دين فروشي ناصرالدّين شاه شد / عباس احمدی

آسماني اتفاق افتاد و مردي ماه شد
ماه نقصان يافت تا از زخم ياس آگاه شد

بوي يعقوب آمد و انگشت پيراهن بريد
يوسفي مدهوشِ نخلستان و بغضي چاه شد

ظرف شيري شد يتيم از غربت شير خدا
دست سرد كودكي از دامني كوتاه شد

ظرفِ يك روز اتّفاقات عجيبي روي داد
جُبّه‌اي پيراهن عثمان و كوهي كاه شد

نسلي از هولِ هوس افتاد در ديگ هوا
شهري از ترس عدالت خانه ارواح شد

خطّ كوفي شد جدا از خطّ و خال كوفيان
شير رفت و اكثريت باز با روباه شد

بي علي(ع) هر بي سر و پايي سري بالا گرفت
هر گداي دين فروشي ناصرالدّين شاه شد

بعدِ مولا دل فراوان بود اما عشق…نه!
بعدِ مولا زندگي زندان و اردوگاه شد

ابر مي‌تابيد و شعري قطره قطره مي‌چكيد
شاعري ممدوح خود را ديد و خاطر خواه شد 
 
1056 0 4.86

چون مرتع سبزی که در آن گاو، چریده! / عباس احمدی

یک شب به ھوای طلب فوت و فن شعر
رفتم شب شعری منِ استاد ندیده

تا اینکه از این راه شود شعر تَر من
مطلوب دل و دیده اصحاب جریده

دیدم چه مراعات نظیری ست در آنجا
داخل شدم و حیرت من گشت عدیده

مردان ھمگی پاچه ی شلوار تفنگی
...زن ھا ھمگی مانتوی پندار دریده


من غرق تفکر شده بودم که به ناگاه
آھو بره ای ھمچو گل شاخه بریده

با نیت بد زد به دلم چشمک نابی
گفتم: برو ای شاعره ی خیر ندیده

از سوی دگر ھلھله برخاست به ناگاه
گفتم چه شده؟ – حضرت استاد رسیده

آمد به جلو البته بر دوش مریدان
استاد که در نوع خودش بود پدیده

از مرتبه ی زلف زده طعنه به گوریل
پیش از جلسه شصت گرم شیره کشیده

می شد به یقین گفت که در مملکت شعر
یک تپه نمانده است که بر آن نپریده!!

القصه نشستیم در ان جمع، ولیکن
زان خیل ندیدیم کسی صاحب ایده

ترس من از این بود و یقین داشتم این را
کاین عقده بدل می شود آخر به عقیده
 

از آن طرف محفل یکدفعه به پا خاست
قرتی بچه ای لاغرک و رنگ پریده

مویش فشن و دور سرش را زده با تیغ
چون مرتع سبزی که در آن گاو، چریده!

بالای تریبون شد و آنگاه چنین خواند:
طرفه غزلی (گرچه خودش گفت: قصیده!)

”ای یار وفا کرده و پیوند بریده
این بود وفاداری و عھد تو ندیده؟

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دھن آلوده ی یوسف ندریده“

من داد زدم: آی عمو شعر ز سعدی ست
پیچید به خود مثل یکی مارگزیده:

گفتا که شکایت کنم از دزدی سعدی!
بر صورت او ھم بزنم چند کشیده

گفتم: دھدت عقل، خدا، زد به ملاجم
”رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده!
2679 0 4.78

همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد / عباس احمدی

ماه می تابد از خم کوچه، چهره ای دائم الوضو دارد
پینه بر دستهاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد

مرد تنهاست، مرد غمگین است کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است باده غم سبو سبو دارد

ضربان صدای او جاریست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقیسم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد

باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید    
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد

کاه گلهای کوچه مرطوبند اشک دیوار را در آورده است
ناله خانم جوانی که  هرچه دارد علی(ع) از او دارد

-  از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید ایّهاالنّاس! آبرو دارد

گرچه در بند غربت، از این شیر، گرگهای مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است  شور " حتّی تُقاتِلوا" دارد

حب مولا نتیجه سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو، سر فرود آرد

... چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند اما مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد
3655 9 4.94

معذرت ‌خواهی ز حافظ می‌ کنیم / عباس احمدی

شاعریم و از پی الهام‌ ها 
می‌ رویم و گوشه ‌ای کز می‌کنیم
 
ما برای گفتن یک شعر طنز
هی عبور از خط قرمز می‌ کنیم
 
مثل آن خواننده غیرمجاز
کی تقاضای مجوز می ‌کنیم؟
 
لاجرم چون اکثر ایرانیان
همدگر را خوب سنتز می‌ کنیم
 
ابتدا داروی مُسهِل می ‌خوریم
بعد از آن خواهش ز قابض می کنیم
 
ما به ظاهر مؤمنیم و کار زشت
پشت پرده ـ مثل واعظ ـ می ‌کنیم
 
اتفاقی، زیر چشمی یک نظر
بر جینیفر خان لوپز می‌کنیم
 
در سیاست دکترین داریم ما
پول‌ ها ما صرف این تز می ‌کنیم
 
چای می‌ نوشیم با شیخ عرب
دعوی «هَل مِن مبارز» می‌ کنیم
 
گر خلیج فارس را نامد عرب
نفت در حلق معارض می ‌کنیم
 
پاچه‌ خواری می‌ کنیم از کاسترو
چند ماچ از هوگو چاوز می ‌کنیم
 
با پوتین عهد اخوت بسته‌ ایم
باج دادن هست جایز، می ‌کنیم
 
مشکلات مملکت خالی، سرِ
آن قلم در دست مغرض می‌ کنیم
 
هرکسی گوید به زشتی هجو ما،
در نشیمنگاهْش پونز می‌ کنیم
 
بعد از انشای چنین شعر قبیح
معذرت ‌خواهی ز حافظ می‌ کنیم
919 0 5

رحمت کن و دریاب فقیران غنی را / عباس احمدی

 

راندم ز جبين جلوه دنیای دنی را

تا درک کنم آرزویی ناشدنی را

 

سرخ آمدم از وادی بطحا که ببینم

سودا زده آن گنبد سبز چمنی را

 

این عطر کدامین گل خوشبوست که کرده است

دیوانۀ دیوانه اویس قرنی را

 

آن چیست در این شمع که خوش کرده به هم جمع

عدل علوی را و سخای حسنی را

 

دفن است در این شهر چه رازی که بقیعش

خون کرده دل سنگ عقیق یمنی را

 

چشمان تو دریاست بگو تا به چه ترتیب

معنی کنم این سوره مکی، مدنی را

 

از جذبۀ معراج تو ای خواجه لولاک

موسی نکند دعوی "ربّ اَرنی" را

 

تاثیر نسیم خوش انفاس شما بود

عیّاض رها کرد اگر راهزنی را

 

در اوج گدایی غنی از عشق تو هستیم

رحمت کن و دریاب فقیران  غنی را

 

 

 

 

 

 

 

1888 1 5

شعر گفتن از گدایی بهتر است! / عباس احمدی

 "مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست ماندن از جدایی بهتر است"
فاضل نظری

 
مرگ نزد شاعران از بی نوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است

فقر و زن هردو بلا هستند در خانه ولی
بین این هر دو بلاها زن، خدایی بهتر است

بچه آوردن هم آری پول می­خواهد داداش
زیر این درمان نازایی بزایی بهتر است

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
مرغ بخت من، تو اینطوری نیایی بهتر است

دائما" بین بد و بدتر  مخیّر می شویم
جبر از این اختیارات کذایی بهتر است

فکر کردن بین این مردم خودش دیوانگی است
لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است

هر که مشکل دارتر باشد مقرّب تر شود
گاو پیشانی سفید از سرحنایی بهتر است

واژه ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است

بانکداری گرچه اسلامی است در ایران ولی
کاربرد واژه بانک ربایی بهتر است

وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجب ها، کفایی بهتر است

مجلس و دولت یکی بودند در تخریب و من
فکر می کردم رسایی از مشایی بهتر است

شاعر خنگ مزخرف گو برو تقلید کن
شعر دزدی گاهی از مهمل سرایی بهتر است!

شعر تو گر بهتر از  شعر جناب حافظ است
شعر ایرج میرزا هم از سنایی بهتر است
...

مادرم پرسید شعر از بهر تو نان می شود؟
گفتمش: خب شعر گفتن از گدایی بهتر است!
4960 2 4.28

با تو محشور شوم من نه که مشهور شوم! / عباس احمدی

نذر کردم بروم خوب گم و گور شوم

یک دهه از جلوی چشم خودم دور شوم

بروم جانب تفتیده ترین تاکستان

مست از جذبه هفتاد و دو انگور شوم

 جام حیرت بزنم مست علی مست شوم

چای هیئت بخورم نور علی نور شوم

اشک می ریزم و امید که این فن شریف

اگر از روی ریا باب شود، کور شوم

سببی ساز که از روضه به آنجا برسم

که خریدار سرِ دار چو منصور شوم

من اگر سمت شهادت نروم از سر ترس

مددی حضرت ارباب که مجبور شوم

...

در رثای تو شدم شاعر و  دارم امید

با تو محشور شوم من نه که مشهور شوم!

2004 3 4.67

دنیا برای بار نهم بی امام شد / عباس احمدی

آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بی امام شد

دجله که دیگر آبروی رفته هم نداشت
آنقدر اشک ریخت که چشمش تمام شد

جنت وزید و حُجره ی در بسته ی امام
در بارش ملائکه خود، بار عام شد

تا سایه بان شود به تن زهر دیده اش
خورشید شد کبوتر و بر روی بام شد

گل رفت و مستی از سر پروانه ها پرید
دل بی خبر ز لذت شرب مدام شد

آن روز ذوالجناح حسین (ع) از نفس فتاد
آن روز ذوالفقار علی (ع) در نیام شد

آتش نشست در جگر کربلایی اش
یعنی به رسم خون خدا تشنه کام شد

از بس که اشک ها به غزل پشت پا زدند
این مصرع رمیده زمین خورد و رام شد
3742 2 4.63

هرکه دُلارام دید از دلش آرام رفت / عباس احمدی

هرکه دُلارام دید از دلش آرام رفت
رفت به باد فنا هرکه پی وام رفت

نفت نیامد که هیچ ... هی مده گیر سه پیچ
از سر این سفره ها رایحه شام رفت

ما که ندیدیم لیک گفت به ما جام جم:
محتکر بی شعور تا دم اعدام رفت

عقل فیوزش پرید، عشق دو تا سکته زد
دید که تا نرخ گوشت، قیمت بادام رفت

نفت به نام قمر، گاز به کام قطر           
ز اسکله های مجاز! دیم دارا دام دام ... رفت!

گرچه جناب چاوز یافت ز ما آبرو
آبروی مذهب و عزت اسلام رفت

شکر خدا که نیافت جیب مدیران خلل
رفت اگر هم خوب از کیسه ایتام رفت

محو شد از این دیار حضرت اسفندیار
در پی قاضی سعید، حضرت الهام رفت!

 خوشگل  و مشهور بود، هاله ای از نور بود
دولت خدمتگزار حیف که ناکام رفت
3423 0 4.31

خدا غم فرستاد، شاعر شدند / عباس احمدی

بناهای آباد، شاعر شدند
به حُسن خداداد، شاعر شدند

دهان خدایان پُر از شعر شد
پسِ پشتِ اوراد، شاعر شدند

هنوز آن زمان، بیستونی نبود
که شیرین و فرهاد، شاعر شدند

سپس حافظ و سعدی و مولوی
همه  -روحشان شاد- شاعر شدند

گروهی هم البته نارو زدند
و با داد و فریاد، شاعر شدند

گروهی که در عصر ما زیستند
و در دوره ماد، شاعر شدند

در این نیمه شب تا که رد گم کنند
چهل دزد بغداد، شاعر شدند

بسا ناظم بچه مرشد صفت
که بی اذن استاد، شاعر شدند

خلاصه گروهی اسیر زمان
در این عصر آزاد، شاعر شدند

حکیما، تو بر این جوانان مگیر
خدا غم فرستاد، شاعر شدند

1843 0 5

بشکنش خدای من شهر دیگری بساز / عباس احمدی

خواب مرگ دیده اند چشم های نیمه باز
کوچه های بی وضو خانه های بی نماز

شهر؛ شهر نانجیب، شهر؛ شهرِ بی مرام
شهر ناز خار و خس، شهر دفن سروناز

نقش آسمان عسس، معنی زمین قفس
عشق شکلی از هوس با کنایه و مجاز

عشق و عاشقی حرام خون عاشقان حلال
صحبت از سپیده جرم، جارِ اسم شب مجاز

بر زبان نرفته جز مویه های زیر لب
بیت های در خفا، شعرهای بی جواز

شعرها کپک زده، شاعران فلک زده
زخم ها شتک زده زیر سایه کزاز

داغ؛ مزد درد دل، دفنِ عشق؛ دم به دم
تازیانه مو به مو، درد سیر تا پیاز

دارد این زمان ولی، دل سرِ سحر شدن
بغض ها سر شکست رشته ها سر دراز

شهر من بتی بزرگ غرق سایه و عفن
بشکنش خدای من شهر دیگری بساز

2653 0 4.5

قانون چهارم نیوتن عشق است / عباس احمدی

تک رابط بین ریل و واگن، عشق است
فرمول مونواکسید کربن عشق است
از جاذبه ی سیب دلت فهمیدم
قانون چهارم نیوتن عشق است

3738 0 3.64

فریاد از بلندیِ دیوارِ باغ تان! / عباس احمدی

پیچیده بود شایعه ی چشم زاغ تان
لعنت به آسمانِ سیاه از کلاغ تان

تقصیر من نبود، دلم گوش که نکرد
دیگر قرار بود نیاید سراغ تان

نامهربان ببین که دل من شکسته است
فریاد از بلندیِ دیوارِ باغ تان!

از باغ آمدم که فراموش تان شود
طعم گسی که داشته ام در مذاق تان

از پنجره می آیم اگر در ببندی آه...
شاید شبی شهید شوم در اتاق تان

صد بادیه مسافر تقدیرِ جاده ات
صد کاروان مجاورِ نور چراغ تان

رفتم ولی بدان که حلالت نمی کند
زخم دلم که تازه شده زیر داغ تان

1890 0 4

اهل عشقی، گرچه با حافظ معاصر نیستی / عباس احمدی

می رسی حس می کنی دیگر مسافر نیستی
آسمانی نیست تو مرغ مهاجر نیستی

آسمانی نیست، ابری نیست، چتری نیست، نه...
رعد و برقی نیست، بغضی نیست، حاضر نیستی

تا بباری بیست و یک سال آزگار اندوه را
تا بدانی این حقیقت را که شاعر نیستی

فکر کردی می توانی ناخدای من شوی؟
نه! اگر ابلیس هم باشی تو قادر نیستی

صحنه سرخ جنایت با دلی بر دار درد
نرم شو ای عشق، ثابت کن مقصر نیستی

بی سبب این قدر با سیب دلت بازی مکن
ریشه در باغ خدا داری تو کافر نیستی

مولوی آمد به خوابم در سماع واژه گفت:
اهل عشقی، گرچه با حافظ معاصر نیستی

2162 0 3.67

در پشتِ میز، اکنون ضمیر منفصل بود / عباس احمدی

گرمای سوسنگرد اگر بالای چل بود
آب و هوای شهر تهران معتدل بود

خورشید هم، همدرد با بی کاریِ او
در آسمان پرغبار کوچه ول بود

چیزی که دنبالش نبوده سهمش از نفت
ارزانی کمپانی توتال و شِل بود

همسنگر خوبش که روزی جفت او بود
در پشتِ میز، اکنون ضمیر منفصل بود

می خواست تا درخواستی... رویش نمی شد
می خواست حرفی، نامه ای... اما دو دل بود

حاجی مرا یادت می آید؟ کربلای...
هم رزم از پیشینه اش گویی خجل بود

حاجی، نه! دکتر روی برگرداند و حل شد
در قهوه اش که مثل بهمن شیرگل بود

آیینه دار زخم های نسل او شد
اشکی که کنج چشم هایش مشتعل بود

سیم بسیجی وصل بود اما ندانست
حاجی خودش شخصاً به بالا متصل بود

3050 0 3

تقدیر چنین بود که طوفان زده باشم / عباس احمدی

تقدیر چنین بود که طوفان زده باشم
از میوه ی ممنوعه کماکان زده باشم

تقدیر چنین بود که در مملکت عشق
یک منطقه ی کوچک بحران زده باشم

در باغ محبت همه گفتند که باید
گندیده ترین میوه ی دندان زده باشم

از بختِ بدم شعر مرا خواند و خدا خواست
یک شاعر دیوانه عصیان زده باشم

تا یک غزل از عشق مجازی بسرایم
همواره منِ جن زده از جان زده باشم

از دست خودم سر به بیابان بگذارم
هر شب ز خیالی به خیابان زده باشم

فریاد از این عشق و از این شعر که نگذاشت
حرف دل خود را رک و آسان زده باشم
9615 0 4.25

چارده قرن بعد... / عباس احمدی

چارده قرن بعد

خیلی ها

دم از او می زنند

اما مَرد

همچنان خار بر دو چشمش هست،

همچنان تیغ در گلو دارد...

2429 0 5

افطارِ گریه / عباس احمدی

باز افطارِ گریه در رمضان
جزو اعمال واجبم شده است
لب به چیزی نمی‌زنم جز اشك
خون دل، قوت غالبم شده است

رؤیت گونه‌ای فرورفته
سهم چشمان ما از استهلال
نمی‌افتد نوای استرجاع
ازلبم «بالغدوّ و الاصال»

میوه‌ی استوایی صهیون
مثل زهر است تلخ و بدمزه است
شمر نام قدیمی تین سین
آراكان نام دیگر غزه است

رو به باران موسمی باز است
چشم معصوم كودكی مرده
چند بودای چند صد متری
داخل غار خوابشان برده

طبق معمول سرد و خاموشند
موج‌های مبلّغ پوچی
باز مات نمایش نوبل است
بانوی صلح، آنگ سان سوچی

گرجه سست است لانه‌اش، مگذار
در دلت عنكبوت خانه كند
خاور دور را به تار بلا
بدل از خاور میانه كند

در میانمار یا منامه هلا!
محو بازی نمی‌شویم امروز
عاشقیم و حسابمان پاك است
پاكسازی نمی‌شویم امروز

راه تا شرق عاشقی باز است
سمت پیوند ترمه و ارسی
به خدا مستمان نخواهد كرد
بوی شوم شراب اندلسی

زود باشد سپاه ابرهه نیز
بچشد طعم سیلی سجّیل
هان بگویید با بنی‌هاشم
كه قریب است برق «عام‌الفیل»

آسیاب سقوط خفاشان
چند وقتی ست نوبتی شده است
دشمن از ما به وحشت افتاده
قلب‌مان بمب ساعتی شده است

می‌شویم ای روهینگیا، آوار
بر سرِ شرك مثل سونامی
با تو حَلوای كفر را بخوریم
ای مسلمان چشم‌بادامی
2392 0 4.2

عشق یعنی کشک! یعنی سنگ پا / عباس احمدی

باز هم این مثنوی تأخیر شد
شاعرش از غصه و غم پیر شد

ای حسام الدین کچل فرزند من
تو بپا شاعر نشی مانند من

در هنر یا شعر اصلاً مایه نیست
غیر سجع و صنعت و آرایه نیست

چند ماهی چهره بی لبخند بود
و سرم با تست و نکته بند بود

مثنوی شرّش ز سرها کم نشد
سال، نو شد شاعرش آدم نشد

آدمیت واقعاً سخت است ها؟
بنده هم همدرد هستم با شما!

گرچه در ظاهر دو پا داریم ما
توی اصلِ چار جا داریم ما!

گر چه من با این اراجیف خودم
آبروی مثنوی را برده ام

مثنوی مادّی احمدی
شر و ور باشد به جز چن درصدی!

کرده ام با این زبان حلقوی
پای خود را توی کفش مولوی

بار سنگینی است روی دوش من
گر دروغ است این، بزن تو گوش من

هر چه باشد نمره اش ده یا که بیست
شاعر این مثنوی بی کار نیست

من زدم از وقت و تعطیلات عید
دست شستم من ز دید و بازدید

بهر این وقتی که بنمودم تلف
بی گمان در ذهن خود دارم هدف

سالها با زخم آمیزیده ام
با درون خود گلاویزیده ام

مغز برگیر و رها کن پوست را
تا بیابی راه کوی دوست را...

بگذریم آقا، کجا بودیم ما؟
هیچ جا! علاّف و لنگ اندر هوا

عشق که بحث قشنگ بعدی است
باب پنج گلستان سعدی است

من هنوز آواره و حیران بُدم
توی دانشگاه سرگردان بدم

بنده می جستم در این سیر و سلوک
عشق را در بین مشتی کله پوک!

تا بپرسم راز عشق و ازدواج
تا نمانم این قدر من هاج و واج

قاطر احساس من با عربده
رفت سوی بوفه ی دانشکده

مرکز اشراق گر باشد دمشق
بوفه ی ما هست پایتخت عشق

ما همه سیر از غذای بوفه ایم
در حقیقت ما هم اهل کوفه ایم

ساندویچ عشق و پیتزای هوس
ای خدای دل! به فریادم برس!

الغرض! آنجا جوانمردی سوسول
را بدیدم، هیکلش چون نره غول

پالتویی مانند پالان بر تنش
چون هاپو، قلاده ای در گردنش

تیپ هوی و متالیکا زده
موی خود را روغن و ریکا زده

می رسید از پک و پوز آن نگار
بوی روح افزای عطر تار و مار!

گفتم: «ای آن که هوس را بَرده ای
مثل صابون دائماً کف کرده ای

دیکته ی جان مرا تصحیح کن
عشق را بهر دلم تشریح کن»

شازده بعد از آن که خیلی ناز کرد
آروغی زد و چنین آغاز کرد:

داش من! خوب این که خیلی راحته
عشق کار این حقیر هف خطه

بنده هم سیگاری ام، هم پیپی ام
بچه ی اطرافی می سی سی پی ام

عشق یعنی موی خود را ژل زدن
یک لگد بر سر، یکی بر دل زدن

عشق یعنی کاکل رنگین شده
عشق یعنی صورت آذین شده

عشق یعنی طعم شیرین عسل
آن دماغ گنده را کردن عمل

عشق یعنی گونه ها را کاشتن
ابروان خویش را برداشتن

عشق جورابی است نوعش رنگ پا
عشق یعنی کشک! یعنی سنگ پا

عشق یعنی کوله و شلوار جین
زیر چشمی هیکل ما را ببین

عشق آمد ناخن ما لاک خورد
دل تکانی خورد و مانتو چاک خورد!

عشق یعنی بوی عطر و ادکلن
تیپ زدن چون راکی و آلن دلون

گرمی عشق از سشوار است و بس
این متُد در جذب دلدار است و بس

عشق یعنی زیر چشمی در کلاس
یک نگاه از یک جوان بی کلاس

عشق یعنی جزوه تان را می دهید؟
در ردیف خود به ما جا می دهید؟

عشق یعنی حرف های مسخره:
«پارتی پس فردا شب یادت نره

بنده محرابم بوَد ابروی تو
جانمازم روسری موی تو

مست و منگ عطر جوراب توام
عاشق آن چشمک ناب توام

پاشنه ی کفش تو تق تق می کند
این سگ کوی تو وق وق می کند!

آنچه مال من بوَد، مال تو باد!
چشم من همواره دنبال تو باد

عاشقان ساده و شوت توایم
پاس کن ما را که مشروط توایم!

کاش می شد اندکی درکم کنی
چند ماهی باشی و ترکم کنی!»

این چنین هر کس نشد عاشق، خل است
هر که دوس دختر ندارد اُمّل است!

با محبت، عشق راحت می شود
عشق، راحت با محبت می شود!

«از محبت خارها گل می شود»
بی محبت شخص امّل می شود

از محبت گاو، آدم می شود
از محبت موز شلغم می شود

از محبت نوش نیشی می شود
از محبت موش پیشی می شود

از محبت بربری گردد لواش
جون تو، پس چی خیال کردی داداش؟

از محبت یونجه شیرین می شود
خوابگا، دارالمجانین می شود

از محبت چشم ها نم می کشد
چای عشق و عاشقی دم می کشد

عشق در دل نقش آهو می کشد
سرمه بر چشمان یابو می کشد!

با موبایلی می شوی ناز و ملس
بی محبت، نیستی در دسترس!

از محبت می شود استاد نرم
می دهد نمره ز روی حجب و شرم

از محبت پاس می گردد دروس
مرغ می گردد مقدم بر خروس!

با تقلب عدل اجرا می شود!
نمره ها پایین و بالا می شود!

دارد اما این محبت ای عزیز
دردسرهای درشت و خرد و ریز

از محبت شخص پُررو می شود
بچه ی لای پر قو می شود...

چون شنیدم این همه نقض و غرض
جوش آوردم، بگفتم کـ«ای مرض!

بس کن آقا، هر چه قر دادی بس است
خویشتن را هر چه جر دادی بس است!

تو که احساس جوانی می کنی
پس چرا جفتک پرانی می کنی؟

تو نفهمیدی عزیزم عشق چیست
آنکه من دنبال او بودم تو نیست!

این اراجیفت برامان نان نشد
بهر آتوسای ما تنبان نشد»

با شمایم ای جوانان سوسول!
بر حذر باشید از نفس فضول

از حیا و عشق می نالد هوس
کله ها را گول می مالد هوس

6802 0 3.09

خوب... کجا بودیم؟ هان در خوابگاه / عباس احمدی

اول اشعار با نام خدا
با سلامی خدمت اهل صفا

باز هم این مثنوی تأخیر شد
شاعرش از غصه و غم پیر شد

نه تعصب دارم و یک دنده ام
از گل روی شما شرمنده ام

خوب...کجا بودیم؟ هان در خوابگاه
با همان اوضاع خیط و افتضاح!

من تعهدنامه را ضامن شدم
در اتاقی فسقلی ساکن شدم

ظهر و شب اصلاً رها می شد نماز
صبح ها هم که قضا می شد نماز

تا سحر شب زنده داری باب بود
بدتر از آن، روزه خواری باب بود

می زدند این بچه های شیک و پیک
حرف هایی زشت و مستهجن، رکیک

پیش خود گفتم: «وظیفه دیگر است
امر به معروف و نهی از منکر است

رنج بردن از بقیه تا به کی؟
سوختم، آخر تقیّه تا به کی؟»

گفتم: «ای نامردهای نره غول!
ای رفیقان مشنگ شاسکول!

زین عمل آیا پشیمان نیستید
کافرید آیا؟ مسلمان نیستید؟»

پاسخ ایشان به من این بود: «هو!
گر شما ناراحتی، پا شو برو

خود به کار خویش آگاهیم ما
واعظ و مُلا نمی خواهیم ما

واسه چی با اعصاب ما ور می روی؟
بی خودی بالای منبر می روی

مثل ما دل پاک باش و سر به زیر
این قدر تو پاچه ی ما را نگیر

شاد باش این عمر پن-شش روزه را
جمع کن آقا تو کاسه کوزه را»

الغرض بر چهره ها چین می زدند
حرف «لا اکراه فی الدّین» می زدند

چون چنین دیدم، بگفتم بی گمان
دست باید شستن از این دوستان

می شوم آسوده از شرک جلی
می روم سمت مسلمانی، ولی

یک رفیق کار دُرس نایاب بود
دوستی هم بود اگر، ناباب بود

بنده هم خوب از قضای آسمان
دوست گشتم با یکی زین دوستان

بود خوش تیپ تر ز دی.کاپریو
چهره پژمرده، قیافه تابلو

بنده را او برد همراه خودش
تا بیفتم زود در چاه خودش

در اتاقی تیره و مملوّ دود
هیچ چیزی توی آن واضح نبود

کم کمک تا چشم من عادت نمود
چند خرس گنده را رویت نمود

چشم هاشان از می عرفان خمار
جملگی حلقه زده بر گرد یار

 یار ایشان معدنی از نور بود
رُک بگویم: منقل و وافور بود!

دور هم سن ایچ و باسلق می زدند
دوغ می خوردند و آروغ می زدند

زان میانه آدمی گردن کلفت
رو به من کرد و به پند این گونه گفت:

«گر تو خواهی اسب شادی هی کنی
باید اینجا بی خیالی طی کنی

ما هم از اول که اینجا آمدیم
با امید و صد تمنا آمدیم

درس هامان طرح آماری نداشت
رشته مان آینده ی کاری نداشت

حبس در این چاردیواری شدیم
مدتی بگذشت و سیگاری شدیم

کم کمک مأیوس گشتیم از تلاش
عشق و عرفان پیشه کردیم؛ آره داش!

بود غیبت کار ما در هر سِری
دیگری می زد به جامان حاضری

امتحان از بهر ما عشق و صفاست
نیست غم چون که مراقب هم ز ماست

تا تقلب هست، ما را بیم نیست
مردتر از ما در این اقلیم نیست

ما کجا حلّ ریاضی می کنیم
در شب آن، «حکم» بازی می کنیم

پس تو هم این حال را احساس کن
چند واحد بی خیالی پاس کن»

حرفشان اما به کام من نبود
این کژی ها در مرام من نبود

گفتم:« ای شیره کشان! اف بر شما!
ای مفنگی ها! بسی تف بر شما»

پشت پا بر مستی و افیون زدم
زان اتاق شب زده، بیرون زدم

پیش خود گفتم: «بپرسم راز جان
از یکی از بچه های درس خوان»

با دل بشکسته و پای چلاق
در زدم، وارد شدم در یک اتاق

دیدم آنجا چهره ای چون آفتاب
گشته پنهان پشت کوهی از کتاب

فارغ از هر هفت تا عالم شده
روز و شب در پشت میزش خم شده

لاغر و زار و دو چشمش عینکی
چهره ی او زرد و مویش پشمکی

گفتمش: «هان ای انیشتین زمان!
ای نثارت جزوه های بیکران!

لطف کن بر من، منِ بی آبرو
راه اقبال و سعادت را بگو»

گفت: «ای آقا! سوال اصلاً مپرس
من خودم بیچاره ام از من مپرس

من به خرخوانی چو عادت کرده ام
زین سبب ترک جماعت کرده ام

فکر می کردم که درس ارث من است
کار نیکوکردن از پر کردن است

شیشه ی عمرم شده غرق غبار
مونسم شد جزوه های بی بخار

حال این سان خسته و پژمرده ام
گر دماغم را بگیری مرده ام

لیک ما را نیست چاره الغرض
ترکُ العادت موجباتٌ للمَرض»

چون بدیدم با خودم گفتم: «زکی!
بود این بیچاره تر از اون یکی!»

چون که بیرون آمدم از کوی او
باز هم رفتم به قصد جستجو

بعد کلی جر و بحث و قیل و قال
با مدیر خوابگاه بی خیال

گفت: «دارم یک اتاق اما بدان
نیست کس را جرأت رفتن به آن

یا ز جان خویشتن باید تو سیر
گشته یا بازی کنی با دمب شیر»

گفتمش: «ما را از آنجا باک نیست
هر چه باشد، مملو از تریاک نیست

من خودم اصل خلافم غیرتی
ما همه شیریم، اما پاکتی!»

گفتم این را و به سوی خوابگاه
با دلی خوش رفتم اما دیدم آه...

روی در بنوشته با خط سفید
«ایست! باید با وضو وارد شوید!»

بنده اما نه وضویی داشتم
نه به چهره رنگ و رویی داشتم

کپ نمودم لاجرم با ترس و لرز
در زدم، وارد شدم در پشت مرز!

چه اتاقی، شکل زندان اوین
گرم و دم کرده چنان حمام فین

چند آدم با لباس ورزشی
آخر تیپ موجه، ارزشی

زان میانه شخص نیکو جامه ای
داد دستم فرم و پرسش نامه ای:

«خواهی اینجا تو اگر ساکن شوی
باید این اعمال را ضامن شوی

قید کن اول تو شغل و نام را
بعد هم پاسخ ده این احکام را

کار و بار هفت جدت را بگو
بازگو احوال خود را مو به مو

در سیاست راستی یا که چپی
فاش کن، هوی متالی یا رپی؟

از کجا معلوم که موذی نیستی
یا منافق یا نفوذی نیستی؟»

گفتم: «آخر من جوانی آس و پاس
شاعری گمنام و خنگ و ناشناس

من نمی دانم خودم هم کیستم
اهل تهرانم ولی رپ نیستم

هان شما آیا مفتش نیستید؟
یا که مأمور گزینش نیستید؟»

زان میانه یک تن از آن چند مرد
حرف من را با تغیّر قطع کرد:

«چیست شعرت ای جوان لرزشی!
عاشقانه گفته ای یا ارزشی؟

از چه رو باز است نیش تو، بگو
از چه کوتاه است ریش تو بگو؟»

گفتم: «آخر این چه فکر است ای پسر!
هر که ریشش بیش، دینش بیشتر؟

من شما را صاف و صادق یافتم
با اصول دین موافق یافتم

لیک این افکار نارس خوب نیست
آدم خشکه مقدس خوب نیست

چهره ی دین را نسازید این چنین
ترسناک ای بچه های نازنین

اقتدا بر شیوه ی ملاعمر
می کند افکار انسان را دَمَر

با چماق اندیشه ها قُر می شود
عقل، تسلیم تحجّر می شود

حیف با این اعتقادات قوی
گشته اید این گونه دور و منزوی»

گفتم این را و زدم زان جا به چاک
با دلی تنگ و نژند و دردناک

گشت تیره بار دیگر روزمان
بار دیگر خورد، آری، پوزمان

مدتی آواره ماندم در وطن
باغ بوتانیک* شد مأوای من

روی شاخ یک درخت توسکا
جا گرفتم من سر و پا در هوا

جنگلی غرق پلنگ و خرس و فیل
قوت من انجیر و توت و نارگیل

داشتم کم کم چو طوطی می شد
مثل مرد عنکبوتی می شدم

مدتی این گونه مثل تارزان
زندگی کردیم در حد توان




* باغ بوتانيک( Botanic Garden) به مکاني گفته مي شود که گياهان مختلف در آن جمع آوري و به طور طبيعي نگهداري مي شود.

3126 2 4.71

درد دانشجو روایت می کنم / عباس احمدی

اول اشعار با نام خدا
با سلامی خدمت اهل صفا

«نسل بعد از نسل بعد از من!»* سلام
نسل شوت و نخبه و لمپن! سلام

بشنو از من چون حکایت می کنم
درد دانشجو روایت می کنم

در هوایی سرد شعری گفته ام
بشنوید، از درد شعری گفته ام

«سینه خواهم شرحه شرحه از فراق»
تا بگویم فرق خر را با الاغ!

«هر کسی از ظنّ خود شد یار من»
کرد کاه و یونجه اش را بار من

«سرّ من از ناله ی من دور نیست»
گر چه اصلاً سور و ساتم جور نیست

شعر من معجونی از زخم دل است
تحفه ای آورده ام، ناقابل است

زخم را با طنز قاطی می کنم
ادعای گنده لاتی می کنم

شعر من درد من و زخم شماست
کار آن وا کردن اخم شماست

میل داری کشف راز خویش را؟
تیز کن گوش دراز خویش را

من جوانی خنگ و پیزوری شدم
یک دو سالی پشت کنکوری شدم

بر جوانیّ خودم آذر زدم
خر زدم، هی خر زدم، هی خر زدم

چون نتایج آمد اشکم شد روان
فحش دادم بر زمین و بر زمان

دیدم از بخت بد و عقل فلج
گشته ام دانشجوی شهر کرج

لیک دیدم من که شکر حق سزاست
حکماً این هم قسمت و تقدیر ماست

می روم آنجا و با لطف خدا
می خورم هر چی کلاس و درس را

حیف، آمد طعنه از هر سمت و سو
گاومان زایید، آن هم شش قلو

هر کسی در وسع خود در آن زمان
فحش و لیچاری نمودی بارمان

مادرم می گفت: «آخر حیف نان
شد کشاورزی هم آخر رشته؟ هان!»

حرف ها را پشت گوش انداختم
ساک خود را روی دوش انداختم

زود من رفتم به سوی ترمینال
دل پر از اندیشه، کلّه پر سوال

خوابگاهی بهتر از باغ بهشت
گفتم از شادی خوشا بر سرنوشت

بوفه و سلف و زمین ورزشی
چهره ها پاک و موجه، ارزشی!

گفتم اینجا عشق و حالم کامل است
زود فهمیدم خیالی باطل است

هست دانشگاه تهران بی قیاس
دارد از بهر خودش کلی کلاس

هست اینجا شعبه ای از کمبریج
البته با مردمانی گیج و ویج

درس می خوانم، مهندس می شوم
در همین واحد مدرّس می شوم

رشته هایی غرق شغل و غرق پول
بهر استخدام ما دولت عجول

می نمایم در همین جا ازدواج
گیرم از دانشجویان خود خراج

صبح با سرویس دولت می رسم
با کلاس و با ابهت می رسم

خانه های سازمانی: آخ جان!
پول های آنچنانی: آخ جان!

مدتی بگذشت، شیرم موش شد
ذوق و شوق اندر دلم خاموش شد

چون همه ساز جدایی می زدند
حرف رفتن، جا به جایی می زدند

دیدم اینجا فکر عهد ماضی اند
بچه ها از رشته شان ناراضی اند

حرف از تغییر رشته می زدند
هر چه می گفتیم: «زشته»، می زدند

معتقد بودند کوشش کافی است
سرنوشت ما همه علاّفی است

کم کمک ما هم پشیمان می شدیم
آنچه آنان می شدند آن می شدیم

با نفیر خنده سر می شد کلاس
ساده می گویم، دو در می شد کلاس

نیم ساعت رفته، آید زمزمه
جمله ی «خسته نباشید» از همه

خیل استادان همه غرق تلاش
لیک این دانشجویان آش و لاش

قدر استادان نمی دانند هیچ
می دهند افسوس، هی گیر سه پیچ

می نخوانند این دروس شیک را
جزوه های عهد ژوراسیک را

نمره را اینجا نه راحت می دهند
کی به سعی و استقامت می دهند

بر پسرها خشکه است و رشوه است
ما بقی! را چشمک است و عشوه است

عده ای چشمک چرانی می کنند
عده ای تیکه پرانی می کنند

عده ای هم نعره هایی بس قوی
می کشند و خب به قول مولوی:

«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»

وقت ارزشمند ما چون باد بود
بدتر از دانشجویان، استاد بود

بود فکرم: هر چه دانشگاهی است
اسوه ی دین داری و آگاهی است

فکر می کردم که اینجا سنگر است
دیدم اینجا از جهنم بدتر است

عرف و ارزش ها همه از یاد رفت
آرزوهایم همه بر باد رفت

بگذرم ای بچه ی ناز و خفن
بشنو ذکر هم اتاقی های من

چون تعهدنامه را ضامن شدم
در اتاقی فسقلی ساکن شدم

بر در و دیوار عکس مبتذل
زوج ها همدیگه رو کرده بغل...

آن طرف یک پوستر از گلزار بود
این طرف هم خانم افشار بود

گوشه ای یک نوجوان ایکبیری
دور گوشش گوشیِ «ام. پی. تیری»

گوش ها پر گشته  از صوت غنا
آه از این خواننده های ناقلا!

یک طرف سیگار غم در زرورق
یک طرف بُر خورده ایمان با ورق




*از خلیل عمرانی است

3379 0 3.75

شعرم چقدر پیام دارد / عباس احمدی

آن کس که به دست وام دارد
در بورس دو صد سهام دارد

اوقات فراغتش زیاد است
ده دیش به پشت بام دارد

همواره سری درون سایتِ
سه نقطه و دات کام دارد

بر دیدنِ فیلم های سیما
البته هم التزام دارد

گه محو جوانیِ زلیخاست
گه کف به لب از قطام دارد

ویلای فراخ در لواسان
که مرغ و خروس و دام دارد

کابینت «ام . دی. اف» ندارد
اما سندِ به نام دارد

آنجا همه روزه با نگارَش
دیم دام دارادام دارام دارد

ده مدرک دکترا و ارشد
از کالج داش غلام دارد

از بس که لیاقتش زیاد است
چندین پُست و مقام دارد

حاجت به بیان نباشد البت
کاین پست، علی الدوام دارد

خسته شده بس که رفته عُمره
عزم سفر سیام دارد

خود از اثرات اسکناس است
گر حرمت و احترام دارد

نه لَنگِ عواید حلال است
نه وحشتی از حرام دارد

این شخصِ شخیص اگرچه طشتی
افتاده ز روی بام دارد

با این همه باز اعتباری
در قاطبه ی نظام دارد

از«خیل خواص بودن »ش را
از صدقه سر عوام دارد

از لطف خدا به اهل فقر است
این ملک اگر قوام دارد

خواننده ی خوب! حال کردی؟
شعرم چقدر پیام دارد
2676 0 2.83

من به ریش خویش بیگودی زدم! / عباس احمدی

اول اشعار با نام خدا
با سلامی خدمت اهل صفا

«سرّ من از ناله ی من دور نیست»
گرچه اصلاً سور و ساتم جور نیست

«سینه خواهم شرحه شرحه از فراق»
تا بگویم فرق خر را با الاغ!

«هر کسی از ظن خود شد یار من»
کرد کاه و یونجه اش را بار من

دوش قبل از گفتن این مثنوی
نامه آمد از جناب مولوی:

احمدی جان! هر چه می دانی مگو
شعرهای بند تنبانی مگو

اشک را از دیده ها جاری مساز
بیت های کوچه بازاری مساز

مشکل ما حرف و گفت و ذکر نیست
درد ما این است: این جا فکر نیست

هر کجا هستی به بی فکری بساز
جاده ی اندیشه را دیدی بگاز

بر رخ لوح فشرده، خش مباش
فکر کن جانم، بز اخفش مباش

از من و حافظ که کمتر نیستی!
شاعری، برگ چغندر نیستی

ای که ویزویز می کنی پس کو عسل
ادعا بسیار داری، کو عمل؟

خُب، کجا بودیم ای خواننده ها؟
پیش آن سوسول دانشجو نما

داد تعریفی سراسر غلّ و غش
که فقط خوردی به درد عمه اش!

چون بدیدم این همه هوچی گری
لاجرم رفتم سراغ دیگری

در میان باغ آن دانشکده
یک جوان، اوراق و خارج از رده

را بدیدم کهنه جامه در برش
بینوا قیفی نهاده بر سرش

توی دستش بیسکویت بربری
بر زبان می راند این سان دروری:

این منم، بیمار درمانگاه عشق
فارغ التحصیل دانشگاه عشق

من به جای قرص، شبنم می خورم
جای دارو برگ شلغم می خورم

واله و دلخسته و نالان منم
اوست باباطاهر و عریان منم!

می چرم در بایزیدستان من
کشک می دوشند از پستان من!

من از اول عاشق دیزی شدم
تا مرید شمس تبریزی شدم

کارها من همه best است و بس
چون پزشکم دکتر ارنست است و بس!

یونجه ها خوردیم با سالاد جو
ما پلو خوردیم با مارکوپلو

من که بودم ناظر و حیرت زده
قطع کردم حرف او با عربده

ای پسر این شِرّ و ور گویی چراست؟
بازگو حرف دل خود، رُکّ و راست

گفت: می دانی چرا یابو شدم؟
عاشق یک دخت دانشجو شدم

آن اوایل تا تجلی می نمود
هی به بنده بی محلی می نمود

وقتی آن مَه از دلم رو می گرفت
زود جوراب دلم بو می گرفت!

از وجود عقل، خالی می شدم
روز و شب حالی به حالی می شدم

بهر آن لیلی که بُد بی مهر و سرد
کارها کردم که مجنون هم نکرد

من به ریش خویش بیگودی زدم!
نیمه ی شب عینک دودی زدم

تا ببینم بنده روی ماه او
دوست گشتم با سگ خوابگاه او!

بود اما آن نگار خوش ادا
آخر بی مهری و end جفا

بی مروّت با دلم صحبت نکرد
دیسکت هجر مرا فرمت نکرد!

عاقبت ما جانب آن نازنین
نامه ای دادیم مضمونش چنین:

تو کجایی تا شوم من قاطرت!
بربری گردی و من هم شاطرت

یک نظر کن تا که جان پرپر کنیم
رخصتی فرمای تا عرعر کنیم

من سگ کوی توام، قلاده کو؟
استخوان حاضر و آماده کو؟

آه و واویلا از آن بدبینی ات
من فدای انحراف بینی ات!

ناز و نوز جنس ماده، بهر چیست؟
این همه فیس و افاده بهر چیست؟

خوش تر آن باشد که سرّ دلبران
گفته اید از زبان دختران!

می کنم در جاده ی دل، هروله
تا که شاید بشنوم از تو بله

می کنم بر لوح دل، ترسیم تان
این گل خرزهره هم تقدم تان

زت زیاد خیلی ارادتمندتیم
بی تعارف ما همه گوسفندتیم!

الغرض، بعد از بسی منّت کشی
یک نظر کرد آن مه رخ کشمشی

من ز شادی پیش او زانو زدم
توی ابرا پشتک و وارو زدم

با خرید دسته گل از گردنه
خواستگاریش برفتم با ننه

حیف افتادم کمی در مخمصه
دیدم انگاری هوار خیلی پسه

هیکل باباش چون ماموت بود
مادرش یک بشکه باروت بود!

باب تفتیش عقاید باز شد
برق توی کلّه ام صد فاز شد

ابتدا باباش آن سیبیل کلفت
کرد راهی سوی من این حرف مفت:

گر تو خواهی دخترم را ای جوان
بگذری باید تو از این هفت خوان:

خوان اول، مردک لیسانس توست
رو کن این ها را که تنها شانس توست

خوان دوم کارت پایان خدمت است
زود اجرا کن که این یک سنّت است

خوان سوم در ره آمال تو
هست یک ماشین و ترجیحاً پژو

خوان چارم ای جوان تابدار
کار و باری چرب و نان و آبدار

خوان پنجم در وصال این عروس
خانه و ویلایی اندر کندلوس

ای جوانک خوان شیشم مهریه است
مهریه در حکم خون و ارثیه است!

خوان هفتم هم که اصل زندگی است
سر به زیری و اطاعت –بندگی- است

دیدم آن هایی که گفت آن بد زبان
رستم دستان نیارد تاب آن

در گلویم بسته شد راه نفس
تار شد چشمان و غش کردم سپس

چون گشودم چشم بنده مثل ماست
داد کردم: من کی ام؟ این جا کجاست

تخت آمالم ولی بر باد بود
رُک بگم، آنجا امین آباد بود!

ای برادر این چنین من خل شدم
عشق از کف رفت و من منگل شدم

رنگ غم را از دل پرخون بپرس
معنی عشق از من مجنون بپرس

عشق یعنی مونس و همدم شویم
ما دو نامحرم، به هم محرم شویم

بی محلی ها و بی میلی چرا
این همه مجنون بی میلی چرا

ما اگر کمبود دختر داشتیم
دست از این افکار خود برداشتیم

تو ببین دانشکده غوغا شده
خود دبیرستان دخترها شده

پس بگو این داد و قال و قیل چیست
این همه ناز و قر و قمبیل چیست؟

بی گمان در راستای این هدف
هم منِ خر، راضی ام هم آن طرف!

لیکن این بابای مثل هندویچ
می دهد بر عشق ما گیر سه پیچ

این همه مانع به راه ازدواج
می زند بر عقل و دین چوب حراج

من که دیوانه شدم اما بدان
هست در این ملک، چل میلیون جوان

زین همه محدودیت ها و فشار
الفرار و الفرار و الفرار!

چون شنیدم از زبانش حرف راست
گفتم انصافاً بله، حق با شماست

این که می گویند آنها بدعت است
این نه در دین است و نه در سنت است

حاصل این تنگناها بر جوان
نیست جز تخریب اعصاب و روان

شاعرا حرف دل ما را زدی
دیر شد بس کن تو دیگر احمدی!

شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا بعد ای جیگر!...
12321 0 3.77

هشتصد تا سکه مهر خانم مزبور بود / عباس احمدی

وصلت ما از ازل یک وصلت ناجور بود
من که خود راضی به این وصلت نبودم، زور بود

درس و دانشگاه بالکل بی بخارم کرده بود
بس که بودم سر به زیر و در غذا کافور بود

رخت دامادی پدر با زور کرد اندر تنم
گفت باید زن بگیری تو و این دستور بود

چندباری خواستگاری رفته بودم، بد نبود
میوه می خوردیم و کلاً سور و ساتم جور بود

این یکی گیسو کمند و آن یکی بینی بلند!
این یکی چشم آبی و آن دیگری مو بور بود

سومی هم دو برادر داشت هر جفتش خفن
اولی خر فهم بود و دومی خر زور بود

خانواده گرچه یک اصل مهم در زندگی است
انتخاب اولم باباش مرده شور بود

کیس خوبی بود شخصاً، صورتاً، فهماً، فقط
هشتصد تا سکه مهر خانم مزبور بود

با خودم گفتم که کی داده...گرفته، بی خیال
حیف از شانس بدم دامادشان مأمور بود!

این غزل را توی زندان من سرودم یک نفس
شاهدم ناصر سه کلّه با کرم وافور بود...

زن اَخ است و مایه ی درد و بلا با این وجود
می گرفتم یک زن دیگر اگر مقدور بود
6898 0 4.58

سکّه درمان من است از ربع و از نیمش چه باک / عباس احمدی

کودکان بی مایه ام خوانند و پیران تاجرم
کار و بار ثابتی بنده ندارم لاجرم؛

شعر می سازم به این و آن سواری می دهم
من نفهمیدم خرم، اسبم، الاغم، قاطرم؟

در حضور داوران حوزه، خیلی مخلصم
در مقام نوچه ی ارشاد، خیلی چاکرم

سکه و سیگار امّا رو به راهم می کند
چیز دیگر هم اگر باشد به قدر یک گرم...

روشن است ای دوستان این جا چراغ رابطه
من هنرمندم لذا در مخ زنی هم ماهرم

گاه مثبت، هیئتی، گاهی سوسول و غربتی
هشت فرسخ راه دارد باطنم تا ظاهرم

هیچ خنگی جز خود بنده نچاپد شعر من
هم خریدارم خودم، هم شاعرم، هم ناشرم

سکّه درمان من است از ربع و از نیمش چه باک
ربع باشد، می پذیرم، نیم باشد شاکرم

خلق می گویند فرد مُنگل و بیکاره ای است
احتمالاً راست می گویند، شاید شاعرم
2741 0 4.25

ننه م توان خرج قلم چی و تست گاج نداشت! / عباس احمدی

نه این که فکر کنی مایه احتیاج نداشت
که دختر از اول قصد ازدواج نداشت

یکی نبود بگوید عزیز پاسخ نه
نیاز به زدن کفش بر ملاج نداشت

دل صنوبری ام را چو بید می لرزاند
همان که خانه شان جز درخت کاج نداشت

نبود خانه مرا، لیک بود ماشینی
بدک نبود فقط دنده و کلاج نداشت!

تفاوت من و اصحاب فیل در این است
که کرّه فیل من از ابتداش عاج نداشت

تو خواستی ملوان زبل شوم، نشدم
برای این که غذا طعم اسفناج نداشت

به جای درس اگر سمت پول می رفتم
عزب نمانده و اعضام اعوجاج نداشت

نشد که رشته ی بهتر بخوانم آخه ننه م
توان خرج قلم چی و تست گاج نداشت!

به بنده مرهم فاسد فروختند، افسوس...
بگو که زخم دل من چرا علاج نداشت!
2901 0 4.8

معذرت خواهی ز حافظ می کنیم / عباس احمدی

شاعریم و از پی الهام ها
می رویم و گوشه ای کز می کنیم

ما برای گفتن یک شعر طنز
هی عبور از خط قرمز می کنیم

مثل آن خواننده ی غیرمجاز
کی تقاضای مجوّز می کنیم

لاجرم چون اکثر ایرانیان
همدگر را خوب سنتز می کنیم

ابتدا داروی مسهل می خوریم
بعد از آن خواهش ز قابض می کنیم

ما به ظاهر مومنیم و کار زشت
پشت پرده –مثل واعظ- می کنیم

اتفاقی، زیر چشمی یک نظر
بر جینیفر خان! لوپز می کنیم

در سیاست دکترین داریم ما
پول ها ما صرف این تز می کنیم

چای می نوشیم با شیخ عرب
دعوی هَل مِن مبارز می کنیم

گر خلیج فارس را نامد عرب
نفت در حلق معارض می کنیم!

پاچه خواری می کنیم از کاسترو
چند ماچ از هوگو چاوز می کنیم

با پوتین عهد اخوت بسته ایم
باج دادن هست جایز، می کنیم

مشکلات مملکت خالی سرِ
این قلم بر دست مغرض می کنیم

هر کسی گوید به زشتی هجو ما
ما درونش چند پونز می کنیم!

بعد از انشای چنین شعری قبیح
معذرت خواهی ز حافظ می کنیم

10716 0 3.95

این اواخر منّت داماد می باید کشید / عباس احمدی

از جفای روزگاران داد می باید کشید
نعره می باید زد و فریاد می باید کشید

پیشترها ناز می کردند دخترها ولی
این اواخر منّت داماد می باید کشید

کرده شیرین شوهر و فرهاد فکر خودکشی است
تیشه را از دست این فرهاد می باید کشید

بر عراق و ملک افغان، بذل و بخشش حال داد
نقشه بهر زنگبار و چاد می باید کشید

بیدلانه عاشقان در حیرت آباد عدم
چند بستی نشئه ایجاد می باید کشید

در سمیناهار بردارید از ته دیگ، دست
بعد از اتمام غذا سالاد می باید کشید

وقت تعطیلات در ایران به شدت اندک است
عید را تا اول خرداد می باید کشید!

این همه از دست حوزه می کشیدم بس نبود
حال از بنیاد و از ارشاد می باید کشید

بچه ی فامیل دیشب فرش ما را خیس کرد
پوشک از پاهای آن نوزاد می باید کشید

درس خواندن در پیام زور از بس کشککی است
منت از دانشگه آزاد می باید کشید

پنجِ ما را داد ده استاد و درسم پاس شد
دستمال این چنین استاد می باید کشید
5287 0 4.71

خدمت خلق کی کنم، با تو به سر نمی شود / عباس احمدی

با همگان به سر شود، با تو به سر نمی شود
باعث درد سر شود، با تو به سر نمی شود

با تو اگر به سر شدی، کی شکم این قدر شدی
کی همه خلق، خر شدی، با تو به سر نمی شود

آفت باغ من تویی، درد چماق من تویی
موی دماغ من تویی، با تو به سر نمی شود

هان تو مبین که ساده ام، رشوه زیاد داده ام
سرور و آقا زاده ام، با تو به سر نمی شود

بی تو جزایری شوم، تاجر ماهری شوم
مومن ظاهری شوم، با تو به سر نمی شود

پارتی و نفت و چاه پَر، قاضی دادگاه پر
از سرتان کلاه پر، با تو به سر نمی شود

گاه هوای ری کنم، گه هوس دبی کنم
خدمت خلق کی کنم، با تو به سر نمی شود

با تو نه مفخوری خوش است با تو نه کرکری خوش است
با تو همین طوری خوش است، با تو به سر نمی شود

معترض رانت مشو، مانع پورسانت مشو
فلسفه ی کانت مشو، با تو به سر نمی شود

دست گرفته ای، تا بکنی مرا عدم
پای تو را کنم قلم، با تو به سر نمی شود
3965 0 3

حبّذا دانه درشتان همه ول می گردند / عباس احمدی

«شعله انفس و آتش زنه ی آفاق است
غم قرار دل سودا زده ی عشاق است»فاضل نظری

گاز شش شعله و آتش زنه ی چخماق است
این پدر سوخته خوب است و دماغش چاق است

بینی اش چاه قنات است و ته اش پیدا نیست
بس که انگشت اشاراتش در اعماق است

گر چه در پشت رونیز است، بسی ناچیز است
بویش از صد قدمی قابل استنشاق است

بعد یک عمر ترانزیت دگر آموخته است
مایه، گنجی است که افزونی اش از قاچاق است

جامِ می، نزدِ من آورد و بدان لب نزدم
چون که مستوجب هشتاد عدد شلاق است

مشکلی در همه این ملک علی القاعده نیست
مشکلی نیز اگر هست علی الاطلاق است

حبّذا دانه درشتان همه ول می گردند
آن که زندان برود سارق یک قالپاق است

خارجم از رده کن، بلکه به تو وام دهند
مثل یک خودروی فرسوده دلم اوراق است

اخوی رانت بخور، رشوه بده، حال بکن
آن که البته به جایی برسد قالتاق است!
3220 0 4.5

نظر سنجی ها نشان می دهند99 درصد دنیا از صهیونیسم متنفرند / عباس احمدی

جمعه شان را فروخته اند
شنبه هایشان را نیز
یک شنبه هایشان را هم
و خواهند فروخت تمام هفته شان را
و درخت سدر پرچم لبنان را
که چوب مرغوبی دارد
جوانان لبنانی در «مارون الراس» جان بازی می کنند
جوانان عرب در«الشباب» دبی ، فوتبال
آهای
شما! که غیرت تان به «بحر المیت» می ریزد
سرِ بوش را بیاورید برای کنفرانس سران
سران شبه قاره تمر هندی بمکند
و اندونزی روی خط استوا لم بدهد
کرزی! آسوده بخواب
ژنرال مشرّف، مشرِف به اوضاع است
نظر سنجی ها نشان می دهند
99درصد دنیا از صهیونیسم متنفرند
98 درصد از بوش و بلر
اما100درصد جان شان را دوست دارند
و پیتزا را
و شنا در ساحل صور را
به صلاحِ صلاح الدّین نیست
که بیاید به میدان
حتی اگر
صبر ایوب تمام شده باشد
شاید دست به دامان رابین هود شوند
یا ناتو
یا امیر عبدالله
که تقبّل کرده پولMRI کودکان زیر آوار قانا را
یا مبارک -رامسِس چهل و هشتم-
که حساب کرده کرایه ی بولدوزرها را
و لبنان خواهد ماند
چرا که پرچمش سرخ است
و سدر
درختی همیشه سبز
کودکان مان چشمانی درشت خواهند داشت
تا زودتر به تاریکی عادت کنند
و هر شام
با افسانه ی سید حسن نصرالله
به خواب خواهند رفت.

1703 0 4.5

زدم عینک، برای دیدن تو / عباس احمدی

همان گونه که قبلاً عرض کردم
خودم را عاشق تو فرض کردم
زدم عینک، برای دیدن تو
دو تا چشم دگر هم قرض کرد
3674 0 4.07

اگر دنبال عشقی، من ندارم / عباس احمدی

اگر دنبال عشقی، من ندارم
که من جز قلبی از آهن ندارم
برو دست از سرم بردار، ای عشق
که حال بیستون کندن ندارم
1730 1

مگر ماها رگ گردن نداریم؟ / عباس احمدی

به جز از نفس خود دشمن نداریم
و حتی حال جان کندن نداریم
چرا این قدر از تو دور هستیم؟
مگر ماها رگ گردن نداریم؟
1539 0 4

خداوندا مگر ما دل نداریم؟ / عباس احمدی

چرا ما عشق آب و گل نداریم
دو قطره اشک ناقابل نداریم
نمی سوزیم از داغ شهیدان
خداوندا مگر ما دل نداریم؟
1572 0

بگو این قدر لیلی خون نریزد / عباس احمدی

بگو این قدر لیلی خون نریزد
و هی اشک از دل مجنون نریزد
سفارش کن به صاحبخانه ی دل
اثاث عشق را بیرون نریزد
1678 0

همه چی هست جز کپسول عشقت / عباس احمدی

منم زندانی سلول عشقت
و بیماری که خورده گول عشقت
برایم نسخه می پیچی شب و روز
همه چی هست جز کپسول عشقت
1372 0

زیر سرِ عشق بی پدر مادر بود / عباس احمدی

همواره دلم به زندگی کافر بود
انگار که مرگ، چاره ی آخر بود
این درد یتیمی که کشیده است دلم
زیر سرِ عشق بی پدر مادر بود
1873 0 1

آزادترین شهر جهان بود دلم / عباس احمدی

پرواز دچار رنگ بی بالی شد
احساس، شکست و پشت مان خالی شد
آزادترین شهر جهان بود دلم
عشق آمد و سرزمین اشغالی شد
1946 0 5

پایش بکشد قصیده هم می گوید / عباس احمدی

دل راه دوبیتی و غزل می پوید
صد شعر سپید در دلم می روید
در مدح تو ای مطلع عرفان، دل من
پایش بکشد قصیده هم می گوید
1497 0 3.67

مولا به که گفت؟ چاه یا نخلستان؟ / عباس احمدی

این ناله کیست؟ آه...یا نخلستان
این خون ز کجاست؟ ماه یا نخلستان
بعد از دل فاطمه(س)، غم و دردش را
مولا به که گفت؟ چاه یا نخلستان؟
2044 0 5

از بس که نشستیم ز پا افتادیم / عباس احمدی

از بس که نشستیم ز پا افتادیم
از قافله ی دوست جدا افتادیم
شیطان آمد به روح مان چشمک زد
آن قدر که از چشم خدا افتادیم
1465 0

یک قبر هنوز بی نشان مانده، بیا / عباس احمدی

یک روز به آخر جهان مانده، بیا
دل، یخ زده روی دست مان مانده، بیا
دنیا همه گور عاشقان است، بیا
یک قبر هنوز بی نشان مانده، بیا
3652 0 4.36

در مسلخ عشق، بی قراری کردند / عباس احمدی

در مسلخ عشق، بی قراری کردند
درکعبه ی دل آینه داری کردند
آنان که کویر خشک انسانی را
با خون شهادت آبیاری کردند
1280 0

از خانه که در به در شدی می فهمی / عباس احمدی

از خانه که در به در شدی می فهمی
با جاده که همسفر شدی می فهمی
تو غصه ی بی کسی نمی دانی چیست
آن روز که بی پدر شدی می فهمی
1158 0 5

جز محنت و جز غم اسیری نچشید / عباس احمدی

ده سال اگرچه طعم سیری نچشید
جز محنت و جز غم اسیری نچشید
زان دَرد که در جوانی اش نوشاندند
صد زاهد دُردکش به پیری نچشید
1316 0

با سیصد و سیزده قمر می آید / عباس احمدی

یک روز به هیأت سحر می آید
با سوز دل و دیده ی تر می آید
یک روز به انتقام هفتاد و دو شمس
با سیصد و سیزده قمر می آید
6156 3 4.04

یا رب! نکند به زخمم آگاه کنی / عباس احمدی

یا رب! نکند به زخمم آگاه کنی
این گم شده را دوباره گمراه کنی
افتاده ام از پا، نکند دستم را
از دامن اهل بیت کوتاه کنی
2488 0 3.25

دروازه ی شهر علم را وا کردند / عباس احمدی

در عرش ملائک همه غوغا کردند
زیرا که ولی تازه پیدا کردند
در روز غدیر یا علی(ع) گفتند و
دروازه ی شهر علم را وا کردند
1511 0

از روی تو آب، آبرو می گیرد / عباس احمدی

گل از نفس تو رنگ و بو می گیرد
از روی تو آب، آبرو می گیرد
از عشق چه پاک تر که آن هم حتی
با خون زلال تو وضو می گیرد
1749 0 4

با حیثیت قصیده بازی نکنیم / عباس احمدی

درباره ی عشق شعر سازی نکنیم
در ملک سخن روده درازی نکنیم
مایی که در آغاز غزل واماندیم
با حیثیت قصیده بازی نکنیم
1084 0 5

چشمک زد و کم کمک نمک گیرم کرد / عباس احمدی

با دادن قلقلک نمک گیرم کرد
چشمک زد و کم کمک نمک گیرم کرد
با آن حرکات نازک و شیرینش
آن خسرو بی نمک، نمک گیرم کرد
1621 0 3.5

هر جا که خرابه ای است ما ساخته ایم / عباس احمدی

با این که به عشق رو نینداخته ایم
با یک نظر تو دین و دل باخته ایم
هر شهر و سرایی است، تو ویران کردی
هر جا که خرابه ای است ما ساخته ایم
993 0

در مصرف آب، صرفه جویی کردم! / عباس احمدی

هر روز نظر به سوی رویی کردم
با گریه ی این و آن وضویی کردم
بی اشکی من دلیل بی دردی نیست
در مصرف آب، صرفه جویی کردم!
6001 3 3.06

می خواست که آدمم کند، صبر آمد! / عباس احمدی

تقویم تولد من از قبر آمد
خورشید دلم با کفن ابر آمد
آن روز که آفریدم از خاک، خدا
می خواست که آدمم کند، صبر آمد!
1702 0 4.29

در کوچه ی عاشقی توقف نکنیم / عباس احمدی

در کوچه ی عاشقی توقف نکنیم
تا با دل خسته ای تصادف نکنیم
ما هر دوی مان دچار عشقیم، بیا
این قدر به همدگر تعارف نکنیم
1137 0 3

این گونه مکن به خود اسیرم ای شعر / عباس احمدی

این گونه مکن به خود اسیرم ای شعر
من از غزل و قصیده سیرم ای شعر
لطفاً برو دست از سرم بردار...آه
بگذار به درد خود بمیرم ای شعر
1277 0 5

تا کی می خواهی اهل منطق باشی / عباس احمدی

تا کی می خواهی اهل منطق باشی
پیش دل من آینه ی دق باشی
من خسته شدم بس که زدم تیشه به کوه
یک بار نمی شود تو عاشق باشی؟
1110 0

لطفی کن و تکلیف مرا روشن کن / عباس احمدی

یا جامه ی احساس و وفا بر تن کن
یا از تلفات عشق خود، دیدن کن
امروز دلم به سن تکلیف رسید
لطفی کن و تکلیف مرا روشن کن
1754 0 5

می دانم از این خانه رمیدی، برگرد / عباس احمدی

می دانم از این خانه رمیدی، برگرد
از خاطر ما پای کشیدی برگرد
این بار بیا به خاطر عشق، ای دل
از گوشه ی بامی که پریدی برگرد
1146 0

افسوس که زمانه شب قدر را نخواست / عباس احمدی

برفِ نشسته بر تنِ دنیا بخار شد
عهد عتیق طی شد و فصل بهار شد

طوفانی از حقیقت «هو» در گرفت و بعد
هفت آسمان درون فضا آشکار شد

امواج سرخ صاعقه برخاست و زمین
با کوه های ساکت و سنگین، مهار شد

اشکِ خدا به آینه خورد و کمانه کرد
دنیا پر از ستاره ی دنباله دار شد

باران عشق آمد و صحرا دلش شکست
بغضی شرابناک و گلویی خمار شد

تا در مدار حسن، جمالش قرار یافت
خورشید از مقام خودش بر کنار شد

معشوق از محبت خود شاعری سرود
شاعر گریست، محو در ابروی یار شد

آنک فرشته ها همه حیران به صف شدند
ابری فرود آمد و شاعر سوار شد

و رفت تا سپیده ی الهام کهکشان
شعری چکید از دل او، آبشار شد

شاعر که خانه زاد خداوندگار بود
مداح بارگاه خداوندگار شد

شاعر که وصله وصله ی پاپوش کهنه اش
شیواترین قصیده ی این روزگار شد

تقوا و علم و عقل شد ابزار کار او
شولای عشق در بر، مشغول کار شد

از بغض چاه تیره مرکب بیاورید!
از نخل ها قلم بتراشید، تار شد

چشمان تیرگی و در این وادی عطش
خود شیوه ی بلاغت او جویبار شد

بر جهل و نیستی خط بطلان کشیده شد
هر واژه ای که عشق نشد تار و مار شد

دیوان به خط کوفی عرفان نوشته شد
خورشید سجده کرد بر آن وَ قرار شد

تا ماه نصف گردد و دو جلد آن شود
شیرازه اش ز نافه و مشک تتار شد

طاووس ها به جنگل تذهیب آمدند
این گونه صفحه صفحه ی آن سرمه زار شد

حتی به عاشقان جهان نامه ها نگاشت
او که ز خطبه اش دل عارف شکار شد

در زیر پلک حکمت خود رازها گشود
چشمش مژه مژه کلمات قصار شد

سبع معلقات و اشعار جاهلی
در پیش این صحیفه چه بی اعتبار شد

ابلیس که به خواری انسان امید داشت
در زیر واژه ی آن سنگسار شد

شاعر در این اثر به سلوکی سپید رفت
هرجا گرسنه دید دلش روزه دار شد

همواره کیسه اش پُر نان و ستاره بود
قلبش به دردهای یتیمان دچار شد

گاهی به قوم شب زده با اسب خشم تاخت
گاهی ز آه پیرزنی داغدار شد

گاهی قلم به جوهر اندرز خلق برد
گاهی قلم تراش غمش، ذوالفقار شد

برتر ز گفت و صحبت مخلوق بود اگر
کمتر ز گفت خالق قرآن نگار شد

افسوس که زمانه شب قدر را نخواست
هنگام کوچ خسرو دلدل سوار شد

دنیا که بهت چنبر آن مار فتنه بود
زهری به طعم فاجعه شد، مرگبار شد

خون شد دل قصیده و فرق غزل شکافت
شاعر شهید عشق شد و رستگار شد

پلک عنایتی تو به شاعر بزن، اگر
بین من و تو رابطه ای برقرار شد
1562 0 5

سوار شرقی ما بین سایه ها گم شد / عباس احمدی

دوباره آتش غم در دلم زبانه گرفت
دوباره زخم دلم طعم تازیانه گرفت

دوباره در سر من طرح عقل مبهم شد
دوباره بید جنون روی شعر من خم شد

دوباره در دل من جا گرفت یاد شبی
که روح از می احساس، تر نکرد لبی

شبی که شیر زمین خورد و بیشه در خون ماند
به روی کتف زمان، داغ این شبیخون ماند

شبی که خیل شغالان به زوزه خندیدند
ز باغ روشن دین چون حصار را چیدند

به عمق تیره مه پشت آسمان خم شد
شبی که سایه ی خورشید از سرش کم شد

نسیم تا به سحر، چشم روی هم نگذاشت
شب از قساوت و اندوه، هیچ کم نگذاشت

خسوف شد رخ تبدار ماه، غائب شد
نماز وحشت بر قوم خفته واجب شد

زمین ضیافت جوش و دمل گرفت آن شب
ستاره زانوی غم در بغل گرفت آن شب

و پلک مخمل جنگل مچاله شد از درد
شبی که تُرشی غم هفت ساله شد از درد

عقاب ها ز افق های دور برگشتند
به سمت شب رژه رفتند، کور برگشتند

به حکم فاجعه تبعید شد دل ققنوس
به یک جزیره کوچک، میان اقیانوس

سوار شرقی ما بین سایه ها گم شد
شبانه قریه ی اشراق، غرق کژدم شد

ز کوه غم فوران کرد و بر لبان کویر
ز هُرم حادثه رویید تاول تقدیر

پُر از رسوب شد این رود و از خودش جا ماند
صدای آب نیامد و دشت تنها ماند

امید سوخت، یقین دود شد در آن تردید
و هر چه زخم، نمک سود شد در آن تردید

خبر رسید ز غم پشت کوه طور شکست
حریم اسب شب و حرمت عبور شکست

خبر رسید از آن سوی دخمه های سیاه
که در تسلسل خفاش، حجم نور شکست

سحر که پشت شب تیره دست و پا می زد
دمید و قفل در بسته را به زور شکست

صدای شیهه ی اسبان بی سوار آمد
سکوت سربی از این صبح سوت و کور شکست

گلوی تیره ی مرداب، موج را بلعید
و بغض سنگی سیاره های دور، شکست

ز خشم صاعقه ها کهکشان ترک برداشت
غرور آبی دریای پُر غرور شکست

و رفت آن که در آن سال های بی باران
قیام کرد به خونخواهی سیاووشان

کسی که لحظه ای از عاشقی عدول نکرد
اگر چه رفت در اندیشه ها افول نکرد

کسی که گفت خریدار چوبه ی دار است
به شوخ چشمی چشمان یار، بیمار است

به غنچه ها و به آیینه ها ارادت داشت
و با تمام افق های باز نسبت داشت

همیشه در حرم لاله ها قدم می زد
و در مجله ی عشق خدا، قلم می زد

تمام عمر دلش با فرشته ها خو کرد
شکوه زندگی اش دست مرگ را رو کرد

غزل بگو به چه دل خوش کند پس از تو امام؟
و از قلم چه تراوش کند پس از تو امام

ببین نهال جوان بی تو پا نمی گیرد
امام! روح تو در خاک جا نمی گیرد

عروج سرخ تو را آه...حدس هم نزدیم
و زیر بار گران، له شدیم و دم نزدیم

پس از تو آیینه ها انگ بی کسی خوردند
شکوفه های جوان ناشکفته پژمردند

پس از تو در همه آفاق، زیستن ننگ است
به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است

پس از تو سنج عزا می زنند ثانیه ها
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا

پرنده بعد تو عهد سکوت می بندد
و چشم پنجره ها عنکبوت می بندد

در آستانه ی سجاده جای تو خالی است
پس از تو، کُلّ جهان سرزمین اشغالی است

تو رفتی و جگر تشنه ی فلسطین سوخت
رواق مسجدالاقصی و دیر یاسین سوخت

چنارهای جماران سیاه پوشیدند
و نخل های نجف، جام زهر نوشیدند

سیاه زخم در اعماق سینه اردو زد
و روح زخمی ما پیش درد، زانو زد

بهار گفت دگر پیش ما نمی ماند
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند

دوباره رشته ی احساس از کفم در رفت
بس است حوصله ی بیت های من سر رفت

خلاصه می کنم ای زخم نامه را دیگر
امام رفت و رسیدم به جمله ی آخر:

کبوتر دل من راه خانه را گم کرد
و دفترم غزلی عارفانه را گم کرد
1598 0

کسی به غیر علی(ع) زیر خاک یاس نکاشت / عباس احمدی

دوباره طعم خوش شعر و واژه های نجیب
دوباره کشمکش اشک و بغض های نجیب

دوباره سبز شده شعر سر بریده ی من
جنون چکیده از این مصرع دریده ی من

دوباره از دل تفتیده، سیل جاری شد
شکافت چشم و دعای کمیل جاری شد

منم منم که رجزخوان زخم های شبم
حریف می طلبم، هان حریف می طلبم

بگو نگیرد امشب کسی سراغ مرا
که یاد داغ علی(ع) تازه کرد داغ مرا

ز شور نام علی، جان تازه می گیرم
و پیش از آن که بگویم، اجازه می گیرم

وسیع آبی یک آسمان تصور کن
تمام غربت یک کهکشان، تصور کن

شکوه مشرقی یک کویر در باران
و روح عالیه ای بین خالق و انسان

امیر قافله ی جذر و مدّ اقیانوس
اسیر جذبه ی «یا نور» و شوق «یا قدوس»

به نزد نام علی(ع)حرف و هر عدد صفر است
و هر چه مشرک و عمر بن عبدود صفر است

میان جامعه پیدا و در خدا گم بود
تمام قصه ی او، غصّه های مردم بود

«دچار» بود و دردش دوا نداشت علی
به اعتنای جهان، اعتنا نداشت علی

نخواست کیسه اش از مال خلق، پُر باشد
نخواست صاحب افسار این «شتر» باشد

ز تنگنای جهان گر چه سیر بود، علی
دلش به وسعت روز غدیر بود، علی

ز درد عشق، طبیب این زمان چه می داند؟
که تیغ پای علی هم نماز می خواند

همیشه زندگی اش با خدا رقم می خورد
به جان سبزترین لحظه ها، قسم می خورد

ز خطبه های علی، نوبهار می رویید
و از دلش «کلمات قصار» می رویید

شهاب، جلوه ای از برق تیغ تیزش بود
و کائنات و هر آنچه در آن، کنیزش بود

ستاره ها، همه نان های کیسه ی دوشش
و ماه، تکه ای از وصله های پاپوشش

صعود غیرت مولا، سقوط «خیبر» بود
ستون هستی و در یک کلام «حیدر» بود

نشان سبز ولایت و جانشین رسول
شهید سرخ شب قدر و قدر او مجهول

شریک تشنگی «کربلا» و «علقمه» بود
شریک ماتم زینب(س) و درد فاطمه(س) بود

کسی به غیر علی(ع) زیر خاک یاس نکاشت
و مثل اهل مدینه، جفا و داس نکاشت

فغان که جاده ی تقوا و حلم را بستند
حرامیان که درِ شهر علم را بستند

حرامیانِ زغن پرورِ عسس آلود
کلاغ های کبوتر کُشِ قفس آلود

همیشه موضع اینان تقیّه بود، همه
همیشه صحبتشان شقشقیّه بود، همه

تمام منطق این قوم خیره، بر نیزه است
و دستِ بیعتشان دست نیست، سر نیزه است

همیشه غیرت ایشان «مغیره» آلود است
حدیث بودنشان «بو هریره» آلود است

به شوقِ وعده ی شوم معاویه، رقصان
می آمدند سوی قعرِ هاویه، رقصان

به قصد قربت و از تیرگی خلاص شدن
می آمدند به ناسوتِ «عمروعاص» شدن

هلا! جماعت خونخوار، اُف به قوت شما
تمامِ کوفه هم ارزانیِ سکوتِ شما

میان جاده ی تقدیر، لنگ شد کوفه
شکست کعبه ی دل را کلنگ شد کوفه

دوباره ایلِ مردّد به ننگ راضی شد
دوباره عدل به رنگِ «شُریح قاضی» شد

به دورِ شهر جفا، مارِ فتنه چنبر زد
و لنجِ فاجعه پهلو به زخم بندر زد

غروب با خبری شوم از شریعه گذشت
سراب سرد یتیمی، ز رأس شیعه گذشت

به زهرناکیِ تیغ دودَم شدند سگان
به قتل «شیر خدا» هم قسم شدند سگان

در آن سحر، رمضان ناگهان محرّم شد
نقاب زد به رخ ابلیس و ابن ملجم شد

خدایِ آمرِ گفتارلات و عزّی شد
نماز بسته شد و مشت فتنه اش وا شد

خطوط کوفی محراب، مِه به تن کردند
دقیقه های مردّد، زره به تن کردند

حریم و حرمت شعر، از ازل شکافته شد
قصیده خم شد و فرق غزل، شکافته شد

و ذکر سجده عوض شد در آن هماره ی غم:
«قسم به صاحب کعبه که رستگار شدم»

خبر رسید به «صالح» که ناقه در خون شد
تمام غربتِ «نهج البلاغه» در خون شد

خبر رسید که دیگر سحر نخواهد شد
برای معجزه«شقّ القمر» نخواهد شد

ز فرط حمله ی شب، قلع و قمع شد خورشید
تَکید، کم سو شد، مثل شمع شد خورشید

طلسم نقره ای ماهِ خسته،  باطل شد
سیاه بر تن کرد و خسوف، کامل شد

ضمیرِ دشت، از احساس آب، خالی ماند
و اسب فاجعه هی شد، رکاب خالی ماند

مدار صاعقه ی عشق و عاشقی گم شد
شبانه مسجد و محراب، غرق کژدم شد

سحر که سایه ی ابلیس بر زمین ماسید
سیاه سایه ی آدم شبیه گندم شد

شغال ها به کمین، شیر بیشه را کشتند
و هر چه گرگ، نگهبان جان مردم شد

ز خشکسالی غیرت، اذان ترک برداشت
و قوم شب زده مجبور به تیمم شد

گلوی تیره گرداب، موج را قی کرد
و رود خاطره دریای پر تلاطم شد

به روز فاجعه تقویم را عوض کردند
ده محرم در صبح بیست و چارم شد

دوباره واژه شکست و عقیم شد شعرم
کجاست دست نوازش، یتیم شد شعرم

دوباره تهمت تاریخ، شعر را سوزاند
حدیث تلخ در و میخ، شعر را سوزاند

بدون مولا میدان حق بسی تنگ است
به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است

خوشا به دعوت این خاندان، بلی گفتن
برای گفتن هر بیت، یا علی(ع) گفتن

برای گفتن از ایشان زلال باید شد
«کمیت» و «دعبل» و حتّی «بلال» باید شد

سرودن از غم مولا، بهشت ما این است
و انتظارِ فرج، سرنوشتِ ما این است
1564 1 5

کار ما پلک زدن، جا زدن و نق زدن است / عباس احمدی

پا برهنه وسط بیت، صدایت کردیم
توی وزن غلط بیت، صدایت کردیم

پا برهنه همگی در وسط ریل ظهور
دل پر از یأس ولیکن به زبان، میل ظهور

از در بازترین بیت تو وارد نشدیم
و علی رغم حضورت، متقاعد نشدیم

از پس ابر به خورشید ندادیم سلام
مرگ مان باد که یک بار نگفتیم: امام!

واژه را از سر لج، خرج قوافی کردیم
شعر گفتیم و بدین گونه تلافی کردیم

پا برهنه وسط بیت چه حالی دارد
بادها می رسد اما چه خیالی دارد؟

پا برهنه وسط برّ و بیابان ماندیم
اشک ها منتظر یوسف کنعان ماندیم

راستش از همه جا و همه کس بی خبریم
همه مقهور همین اسم حقوق بشریم

وز وز این همه زنبور عسل ما را کشت
بوی گندابه ی منشور ملل ما را کشت

قصد ایمان جوانان تو کرده ابلیس
و قوانین زمین را وتو کرده ابلیس

دوری ات سخت ترین مسئله ی شرعی بود
اتوبان های هوس مزبله ی فرعی بود

منتظر باش که خورشید برآید از شرق
منتظر باش بگیرد همه دنیا را برق

منتظر باش برادر که فیوزت بپرد
خواب تلخِ سر شب از سر روزت بپرد

چهره در هم کش و لبخند نزن، اخمو باش
ای جادوگر اُز! منتظر جادو باش

منتظر باش و از عقربه ها یاد بگیر
کمتر از حوصله ی باغچه ایراد بگیر

منتظر باش که تا جاده ببلعد ما را
منتظر باش که ماهی بخورد دریا را

منتظر باش نهنگ تو به یونس برسد
منتظر باش که وقت گل نرگس برسد

منتظر باش که این جاده به منزل برسد
بارهای کج افتاده به منزل برسد

منتظر باش دل یخ زده تا آب شوی
منتظر باش نه آن سان که چو مُرداب شوی

منتظر بنشین اما نه روی صندلی ات
پشت میزت، پس خوابت، عقب تنبلی ات

منتظر باش که تا چشم زمین نم بکشد
صبر کن بنده، مگر چای خدا دم بکشد

چای را بِهْ که خلیلانه چو زمزم بخوری
چای داغ است، صلاح است که کم کم بخوری

منتظر باش کف بحر، خَزف سبز شود
زیر پای هیجان تو علف سبز نشود

منتظر باش که صهبای چهل روزه شوی
آن قدر صاف شو ای بحر، که در کوزه شوی

تا هر آن روز که از دل نفسی می آید
منتظر باش که فریاد رسی می آید

پابرهنه وسط بیت، تو را می جوییم
خیره در شش جهت بیت، تو را می جوییم

کاش این زاغچه تن، فاخته می شد با تو
می رسیدی، دل ما ساخته می شد با تو

تویی آن نور که از بیت عتیق آمده ای
خسته از معرکه ی دشنه و تیغ آمده ای

خلق گفتند شما دین جدید آوردید
بدعتی در شب این قوم، پدید آوردید

بی تو دنیازدگان خطبه ی دین می خوانند
گورکن ها همه از نظم نوین می خوانند

رسم بوزینگی و عشوه مجاز است این جا
حق کشی مستحب و رشوه مجاز است این جا

ایل ها یک شبه از قحط علف خشکیدند
تانک ها پشت مقامات نجف خشکیدند

باز هم آب بر اولاد علی(ع) می بندند
چکمه پوشان همه بر غیرت ما می خندند

کار ما پلک زدن، جا زدن و نق زدن است
کار ما کار نه، در گوش شقایق زدن است

نسل ما از گل بابونه بدش می آید
مثل ماری است که از پونه بدش می آید

نسل ما سوخته ی دهشت و بیم است هنوز
پدرش رفته سفر، سخت یتیم است هنوز

نسل این قرن اگر پشت به خنجر نکند...
قرن تلخی است، خدا قسمت کافر نکند

نکند پشت در بسته بماند آدم
لَنگِ یک آدم وارسته بماند آدم

کاش ما این همه بر خویش نمی بالیدیم
بر سر فطرت مان شیره نمی مالیدیم

کاش تا خیمه ی سبزت برسد فریادم:
من از آن روز که در بند توام آزادم

مثل آن دشت که در خاطره اش باران نیست
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

آسمان کنج لبش خال...نه! ماهی دارد
خودمانیم، عجب چشم سیاهی دارد
4191 0 3.83

شعرها بی تو پر از فلسفه بافی شده اند / عباس احمدی

کشتی باورمان نوح ندارد بی تو
زندگی نیز دگر روح ندارد بی تو

لحظه ها در غم هجر تو کفن پوشیدند
همه ی خاطره ها زهر بلا نوشیدند

عرشیان در دل تاریک زمین چال شدند
کوفیان رنگ عوض کرده و دجال شدند

ماه در بند خسوف است پس از غیبت تو
و جهان لانه ی بوف است پس از غیبت تو

باغ می خشکد و نارنج عزا می ترکد
گوش در طنطنه ی سنج عزا می ترکد

تو نبودی و گلستان نبی(ص) پرپر شد
سوخت خورشید به هر خیمه و خاکستر شد

ماه از غصه ترک خورد در آن دشت بلا
طفل معصوم کتک خورد در آن دشت بلا

یک طرف جنتی از آیه ی قرآنی بود
یک طرف دوزخی از لشکر سفیانی بود

عشق در خاک نشست و تن بی سر رویید
بر زمین خون خدا ریخت، کبوتر رویید

باد در دامن آن قافله ساقی نگذاشت
یک گل سرخ در آن باغچه باقی نگذاشت

آسمان تیره شد و پشت زمین تیر کشید
تا خزان خم شد و بر جدّ تو شمشیر کشید

آری این آیت حق مثل علی(ع) مظلوم است
او جگر گوشه ی زهرا(س)است، ولی مظلوم است

او که گهواره اش از شهپر جبراییل است
دایه ی این گل احمد(ص)خود میکاییل است

آن که با شور دعا بر عرفات آتش زد
عطشش بر جگر نهرِ فرات آتش زد

بین تقدیر و عطش هروله می کرد حسین(ع)
رفتنش خون به دل قافله می کرد حسین(ع)

تا زمین پرده غم بر رخ آن ماه انداخت
آسمان دسته ی زنجیر زنی راه انداخت

کربلا عاشق سرمست فراوان دارد
و شهیدانی از این دست فراوان دارد

تو نبودی و گل نورس بستان پژمرد
دختر کوچکی از بی پدری سیلی خورد

باز هم پهلوی تبدار گل یاس شکست
مشک، سوراخ شد و قامت عباس شکست

بهر جانبازی و ایثار هوا عالی بود
همه بودند فقط جای شما خالی بود

دشت، آبستن زخم است خودت می دانی
چهره ی آب، پراخم است، خودت می دانی

روز و شب بی تو ببین شام غریبان شده است
و سری بر سر نی قاری قرآن شده است

نخل ها هم پس از این واقعه شاعر شده اند
ذاکر حرّ و حبیب ابن مظاهر شده اند

داغ هفتاد و دو آلاله بی سر با توست
سیصد و سیزده آیینه ی باور با توست

اشک غم بر دل فرزند علی(ع)نازل کرد
حج او نیمه تمام است ، تواش کامل کن

علم افتاد و علمدار زمین خورد، بیا
چهره ی مادرتان فاطمه(س)چین خورد، بیا

شهر از کینه پر است آه و مسلم تنهاست
بی تو در ظهر عطش حضرت قاسم(ع) تنهاست

ای سیه پوش غم و غربت زهرا(س)، برگرد!
زایر هر شب و هر لحظه ی مولا(ع)، برگرد!

خود ز پیشانی سجاد بیا تب بردار
بار سنگین غم از سینه ی زینب(س)بردار

شعرها بی تو پر از فلسفه بافی شده اند
مثنوی ها همه در بند قوافی شده اند

واژه ها نیز به عشق تو گرفتار شدند
«چشم بیمار تو را دیده و بیمار شدند»

جاده ها چشم به راه اند، بیا، زود بیا!
جان به لب آمده، ای مهدی موعود(عج)، بیا!
1986 0 4

در سابقه ی دوست که تردید نداریم / عباس احمدی

در جاده ی تقدیر، اگر دید نداریم
پیداست به مهتاب هم امید نداریم

شیطان به شبیخون، شب مان کرد برادر
تقصیر خدا نیست که خورشید نداریم

اشکال در این جاست که در مملکت عشق
یک ذره دلِ رفته به تبعید نداریم

از رنگ رخ دوست نپرسید، ندیدیم
ما چشم دل و دیده -نخندید-  نداریم

ما عاشق بد سابقه بودیم، اگر نه
در سابقه ی دوست که تردید نداریم
916 0

زمان تا اطلاع ثانوی مسکوت می ماند / عباس احمدی

زمین از ظلم انسان زخمی و مبهوت می ماند
زمان تا اطلاع ثانوی مسکوت می ماند

قطار روح هم از ریل خارج می شود بی تو
اسیر شیب تند عالم ناسوت می ماند

بشر از مرزهای لامکان رد می شود، اما
دلش در عصر سنگ و آتش و ماموت می ماند

و این تنها دلیل زندگی(توی پرانتز عشق)
کماکان در هجوم خنجر و باروت می ماند

زمین از تشنگی می میرد و چون کرم ابریشم
جهان در حسرت یک تک درخت توت می ماند

بدون نغمه ی داوودی ات این چند روز عمر
به زخم چرکی پیشانی جالوت می ماند

و شیطان استکان روح را سر می کشد یک جا
و بر ته مانده ی تن، تهمت تابوت می ماند

خودت آقا قضاوت کن ببین بی التفات تو
غزل در بند مشتی بیت نامربوط می ماند.
973 0

اگر زمان غزل یا قصیده سر برسد / عباس احمدی

اگر زمان غزل یا قصیده سر برسد
خدا به داد دل زخمی ام مگر برسد

خبر رسیده که بازار شعر نو گرم است
به گرد پای غزل هایمان اگر برسد

قصیده تهمت تاریخ شد، خدا نکند
به روح سبز غزل، زخم این تبر برسد

نگاه مان به تن خیس جاده می بارد
که مقتدای غزل ها کی از سفر برسد

«به یُمن همّت حافظ امید هست که باز»
به قریه ی غزل آبادمان سحر برسد

خلاصه می کنم، احساس و عشق خواهد مُرد
اگر زمان غزل یا قصیده سر برسد
2768 0 3.33

تو را تا ناکجا آبادِ دل، دنبال خواهم کرد / عباس احمدی

تو را تا ناکجا آبادِ دل، دنبال خواهم کرد
و عشقت را درون خاطراتم چال خواهم کرد

تو را با سرگذشت تلخ خود آزار خواهم داد
و این آزردگی را سنّت هر سال خواهم کرد

دل سودابه سان و سخت تر از سنگ و سردت را
من از سوگ سیاوش، سخت مالامال خواهم کرد

همین حالا برایت می نویسم نامه ای از زخم
و آن را از طریق واژه ها ارسال خواهم کرد

مرا چنگیز یا تیمور فاتح فرض کن، زیرا
به زودی شهر احساس تو را اشغال خواهم کرد

گمان کردی که با یک پاسخ«نه»، شیرخواهی شد؟
تو را با یک غزل، بی یال و کوپال خواهم کرد
2537 0 5

یک بار نشد سرخ و مصیبت زده باشیم / عباس احمدی

یک بار نشد سرخ و مصیبت زده باشیم
از دامن آلوده به غربت، زده باشیم

یک بار نشد آه که در وصف شهیدان
حرف دل خود را به صراحت زده باشیم

یا حداقل، توی لغت نامه ی ماندن
زیر لغت عشق، علامت زده باشیم

در سیل ملخ ها نکند ما و شما نیز
یک مزرعه ی بی بر آفت زده باشیم

از خویش بپرسیم که رسوایی خود را
تا کی همه جا رنگ جماعت زده باشیم

مفقود الاثر زنده تر از ماست، مبادا
بر خاطره ی گم شده، تهمت زده باشیم

نزدیک بهار است، بترسیم از این که
در پیش گل لاله، خجالت زده باشیم
1430 0

عشقت لگام می شود، این خط و این نشان / عباس احمدی

عشقت لگام می شود، این خط و این نشان
آهوی رام می شود، این خط و این نشان

قلبت که خالی از خبر و خاطرات ماست
بازار شام می شود، این خط و این نشان

این زخم ها که بر دل من می زنی مدام
آخر جذام می شود، این خط و این نشان

خونم به گردن تو می افتد و عاقبت
کارت تمام می شود، این خط و این نشان

دیشب ز خواجه فال گرفتم و مژده داد:
عیشم مدام می شود، این خط و این نشان

هشدار می دهم! غزل من برای تو
حُسن ختام می شود، این خط و این نشان
1745 0 5

تا صبح روی بسترم کابوس می ریخت / عباس احمدی

دیشب از پلک خدا فانوس می ریخت
از چشم من اشعار نامأنوس می ریخت

دیشب تمام خواب را بیدار بودم
تا صبح روی بسترم کابوس می ریخت

بی وزنی اندیشه بود و جذبه ی عشق
از جذر و مدّ ماه، اقیانوس می ریخت

تب داشتم، آن قدر که از آتش من
یک آسمان خاکستر ققنوس می ریخت

جای شما خالی عجب بیدل شبی بود
از هند چشمانش پر طاووس می ریخت

از زخم های کهنه ام قندیل قندیل
آوازهای عهد دقیانوس می ریخت

از شب که چاه اشک مولا(ع) بود، آن شب
تا نیمه شب «یا نور یا قدوس» می ریخت

در بیت آخر جمعه شد درد یتیمی
از سایه ی این شعر مأیوس می ریخت
2310 0 5

قسم به روح قصیده، قسم به جان غزل / عباس احمدی

غروب، چایی تقدیر، استکان غزل
و چند شعر بهاری در این خزان غزل

صداقتی که در این شعرهاست، از درد است
قسم به روح قصیده، قسم به جان غزل

و همسفر که نباشی...دوباره جا ماندی
بیا دوباره نیفتی ز نردبان غزل!

نه چار پاره که صد پاره هم کفاف نداد
دل مرا که چهل پاره شد میان غزل

تمام دنیا در این سه حرف بود، افسوس
چهار حرف شدن نیست در زبان غزل

حقیقتی است بگویم؟ دلت نمی آید
مباد بشکند آخر، دلِ جوان غزل

بگو چگونه بگویم که باورش بشود
به سر رسیده زمین دل و زمان غزل

دوباره اشک، مرا بچه کرد واویلا!
دوباره رد شده ام من در امتحان غزل
1930 0 4.25

پوسید دل ما کمی انسان بسرایید / عباس احمدی

ای قوم به دریا زده طوفان بسُرایید
از عشق از این واژه ی عریان بسرایید

خسته نشدید این همه از ابر سرودید
یک بار هم از آبی باران بسرایید

تا کی سخن از طعم گس گندم و ابلیس
پوسید دل ما کمی انسان بسرایید

نِیْ چاره ی تنهایی بغض آور ما نیست
از چاه بگویید، نیستان بسرایید

بر غربت این جاده مسافر بنویسید
ما چشم به راهیم، پس الان بسرایید

از قاعده و سبک چه چیز عایدتان شد
در پیروی از مذهب رندان بسرایید

امشب همه آلوده به شعریم، بیایید
ما دل بسراییم شما جان بسرایید

خوب است پس از این همه صحبت، غزلی نیز
با قافیه ی سرخ شهیدان بسرایید

حالا که دل آماده ی گریه است، مبادا
این مرثیه را نقطه ی پایان بسرایید
1989 0 4.2

به قدر هر چه زمین، ز آسمان تان دورم / عباس احمدی

اگرچه شب زده پرواز و تشنه ی نورم
به قدر هر چه زمین، ز آسمان تان دورم

شما که از خود من هم به من شبیه ترید
خودت قضاوت کن، من به عشق مشهورم؟

بگو چگونه من از خویش پشت پا نخورم
که درّه درّه ام و غرق تپّه ماهورم

سفید و ساده دل و نانوشته بودم، حیف
مدادهای مقدّر زدند هاشورم

بهانه ای است سرودن در این هزاره ی گنگ
هر آن چه گفته ام از خود، تو بوده منظورم

رفوگرانِ تمام جهان، رفیق من اند
عجیب نیست پُر از وصله های ناجورم

بیا و از خر شیطان پیاده شو، ای عشق
مکن به کندن این بیستون تو مجبورم

دوباره شب شد و بر زخم من غزل پاشید
و زخم باعث شعر است، بنده معذورم
1076 0

یار شیرین می توان شد، تیشه گر یاری کند / عباس احمدی

کیست تا از حال ما اعلام بیزاری کند
زخم پنهان مرا با زخمه ای کاری کند

کو زیارتنامه خوانی پیر تا با رقص درد
در قدمگاه خدا اشک مرا جاری کند

نیست آیا میزبانی تا منِ شب نوش را
میهمان قهوه های تلخ قاجاری کند

یا عصایی آتشین از وادی اعجاز تا
چشمه نه! از سینه من اژدها جاری کند

یک مقام رسمی و آگاه در دل نیست، نه
تا که از تندیس عشقت پرده برداری کند

باد نوروزی نمی خواهم بگو خورشید سرد
آسمانم را اجاق ابرآذاری کند

دوره ی اسطوره ها سرآمده، اما هنوز
یارشیرین می توان شد، تیشه گر یاری کند

بوی شب می آید و عشقی که می خواهد مرا
شاعرِ این شعرهای کوچه بازاری کند
1427 0

سینه را با بغض، عاجز می کنی / عباس احمدی

می نشینی گوشه ای کز می کنی
سینه را با بغض، عاجز می کنی

بوی زخم کهنه طغیان می کند
خاطراتت را که سنتز می کنی

آرزوهای دراز و دور را
وارد دیوان حافظ می کنی

هر چه شعر تازه داری در دلت
نذر آن چشمان نافذ می کنی

حیفِ آن چشمان آبی نیست که
با حضور اشک، قرمز می کنی؟

تا به کی ای شاعر یک لا قبا
عشق را توی پرانتز می کنی؟

از خدا تا کی برای خودکشی
هی تقاضای مجوّز می کنی؟

عاقبت روزی به آخر می رسی
شعر خود را بس که موجز می کنی
794 0

گوشی برای ناله ی زینب(س) نداشتند / عباس احمدی

آن ها که توی صورت خود لب نداشتند
گوشی برای ناله ی زینب(س) نداشتند

این کوه ها هم از غم او پشتشان خمید
از ابتدا که شکل محدّب نداشتند

قومی که قوت غالب شان زخم وعده بود
کاری به کار غیرت و مذهب نداشتند

حتی ببین امام زمانش اشاره کرد
بانوی ما نیاز به مکتب نداشتند

یک قافله به رهبری او می آمدند
افسوس که لباس مرتب نداشتند

با روشنای زخمی خورشید روی نی
این کاروان خسته دگر شب نداشتند

آتش گرفت شعر و عجب نیست شاعران
جز خون حنجر تو مُرکّب نداشتند
1506 0

آه! ای قلّه ی اسلام به پایین منگر / عباس احمدی

ای که در سرخرگت سبزی زیتون جاری است
می دمی آتش و از بازدمت خون جاری است

آه! ای قلّه ی اسلام به پایین منگر
به کف درّه که گندابه ی صهیون جاری است

در «جنین» سقط شد افسوس جنین «جولان»
تا که جولان بدهد موش، که طاعون جاری است

اشتران را به لجنزار«جمل» مفرستید
که به ره توشه ی این قافله، افیون جاری است

صبر«صبرا» به سر آمد، شده ساقی، مطلوب
«غم فردای حریف» است که اکنون جاری است

قحط ارض است اگر، وسعت معراج به جاست
سوگ لیلی است اگر، غیرت مجنون جاری است

هر غزل پاره سنگی است به دستت، ای قدس
بس که در غربت چشمان تو مضمون جاری است

خیابان به پایان رسیده است وچیزی
نمانده است تا انفجار خیابان

نه رسم سپیدی، نه اسم شهیدی
دوباره خیابان، دوباره خیابان

1172 0 5

کسی نیست در انتظار خیابان / عباس احمدی

نشستیم روی مزار خیابان
نشسته است بر ما غبار خیابان

نشستیم و می شد کنار خیابان
پُر از دختران کنار خیابان

کسی کوچه را آب و جارو نکرده است
کسی نیست در انتظار خیابان

شکم های راضی، خطوط موازی
همین است دار و ندار خیابان

کلاغان صاحبقران و سواره
ندارند کاری به کارِ خیابان

گروهی به فکر فروش تراکم
گروهی پی احتکار خیابان
1653 0 5

اگر که زخم مرا نشنوید می میرم / عباس احمدی

اگر که زخم مرا نشنوید می میرم
قسم به آن که مرا آفرید، می میرم

من از تبار دلم از دو حال خارج نیست
بدون غسل و کفن یا شهید می میرم

نشان قبر مرا از کسی مپرس که من
غریب آمده ام ناپدید می میرم

به جای حجله ی من، فکر هفت سین باشید
چون احتمالاً در روز عید می میرم

اگر چه زیسته ام روسیاه در همه عمر
دلم خوش است ولی، رو سفید می میرم

نشسته اسلحه ی عشق او به گردن من
همین که ماشه ی آن را کشید می میرم

تمام هستی من در حیات، این غزل است
به محض این که به پایان رسید، می میرم...
848 0

با دوست حرف زد به زبان گلوله ها / عباس احمدی

مهمان آشنا و جوانِ گلوله ها
مأوا گرفت در هیجان گلوله ها

گمنام بود و از همه ی نام ها فقط
بر سینه داشت نام و نشان گلوله ها

او زنده بود اگر چه در آن موسم جنون
با مرگ شد گشوده دهان گلوله ها

از بس که سینه را سپر زخم کرده بود
دیگر بریده بود امان گلوله ها

مفهوم عشق چیست؟ بهشت خدا کجاست؟
لبخند زد و گفت: میان گلوله ها

حس کرد با تمام تنش لذتی که داشت
رقص و سماع در فوران گلوله ها

مهتاب طرح تازه ای از خون به جا گذاشت
بر جاده های گرم جهان گلوله ها

با لهجه ی صمیمی اش ایثار را سرود
با دوست حرف زد به زبان گلوله ها

آن شب قلم به دست شهادت سپرد و گفت:
بنویس جان لاله و جان گلوله ها
1618 0

شاعر درون واژه ی «خود» گیر کرده است / عباس احمدی

شاعر درون واژه ی «خود» گیر کرده است
مثل کتش که توی کمد گیر کرده است

با واژه ها که بوی غنیمت گرفته اند
در های و هوی جنگ اُحد، گیر کرده است

شاعر دلش به آخرِ سیگار می کشد
در بند تیپ و سبک و متُد گیر کرده است

شاعر کپک زده قلمش و زبان او
تیغی که در نیام نخود گیر کرده است

جای قصیده و غزل او فیلم گفته است
اما در اولین اپیزود گیر کرده است

هِی شعر گفته ایم و هی از شعر گفته ایم
با این ردیف، این که نشد: گیر کرده است!
866 0 5

در متن باش و حاشیه ها را قلم بزن / عباس احمدی

تا شو نه! مثل کاغذ کاهی مچاله شو
اصلاً بمیر و وارد سطل زباله شو

با خاطرات آهکی ات واکنش بده
برگرد از هویت خود، استحاله شو

کم کم پیاز داغ غمت را زیاد کن
چایی نخورده، آش پر از کشک خاله شو

این تحفه را به صورت درویشی ات بپاش
این برگ سبز را بچلان و تفاله شو

در متن باش و حاشیه ها را قلم بزن
در روزنامه دفن شو و سرمقاله شو

از جرم مرتکب نشده، معذرت بخواه
با کاسه لیس های جنون، هم پیاله شو

یک سال کم کن از هذیان یتیمی ات
یعنی دوباره کودک بیست و سه ساله شو
1253 0 3

با عشق، قفل هر چه درِ بسته را گشود / عباس احمدی

عاشق شد و برای خودش یک کفن سرود
شاعر که تا سه ثانیه ی پیش، زنده بود

شاعر، که تا سه ثانیه ی قبل، مثل ما
شاعر که تا سه ثانیه ی بعد مثل رود...

چشمان او سفید شد و جاده ها سفید
دستان او کبود شد و آسمان، کبود

رختی نداشت تا که ببندد از این جهان
کفشی نداشت بگذرد از عالم وجود

چیزی نداشت، جز چمدانی پر از کلید
با عشق، قفل هر چه درِ بسته را گشود

کوچید در سپیده دم آخرین سفر
با آخرین قطار بدون صدا و دود

شاعر شبیه شعر خودش شد، ولی چه دیر
جان داد پای این غزل خود، ولی چه زود

این شعر را که می شنوید او سروده است
شاعر، که تا سه ثانیه ی پیش زنده بود
2411 0 5

به ما غمی به بلندای آسمان می داد / عباس احمدی

به ما غمی به بلندای آسمان می داد
فرشته ای که مزار تو را نشان می داد

هنوز در غم پهلوی زخم خورده ی توست
دری که رایحه ی یاس و ارغوان می داد

کبود روی تو ای روح پاک و سبز بهار
نشان ز سیلی غارتگر خزان می داد

کجاست مشعله ی پر فروغ ماه رخت
که روشنا به تمام ستارگان می داد

زلال یاد تو ای کوثر مقدس عشق
به دشت های عطشناک و مرده جان می داد

پس از تو قافله ی عشق بر تمام جهان
پیام تسلیت از صاحب الزمان می داد.
1864 0

مرا آزاد کن بانو! به اعجاز گلوبندت / عباس احمدی

کبود روی ماهت محو شد در سبز لبخندت
بهشتی زیر پا داری و عالم گشته پابندت

غریبم، تشنه ام، سر در گمم، در بند عصیانم
مرا آزاد کن بانو! به اعجاز گلوبندت

مزار بی نشانت هستی و نام و نشان ماست
شکست ار بغض تو، پهلوی تو، نشکست سوگندت

عدالت پشت مظلومیت شوی تو پنهان ماند
و سر زد بار دیگر از گلوی سرخ فرزندت

تمام عرش، سرمست شمیم عطر نامت بود
دریغا، یاس پیغمبر! چه زود از باغ چیدندت

جهان مهر تو بوده است از ازل، ای سوره ی عفّت
و تا باقی است این دنیا نخواهد یافت مانندت

به تن پیوستی آخر پاره ی تن، عشق کامل شد
گوارا باد دیدارت، مبارک باد پیوندت
1996 0

روزی قطار عاشقی از روی من گذشت / عباس احمدی

روزی قطار عاشقی از روی من گذشت
مُردم و روز بعد به غسل و کفن گذشت

این ماجرای تلخ از آنجا شروع شد
که شاعری به سادگی از اسم زن گذشت

روحم سوار شد و قطارِ دو سطرِ پیش
با سرعت از دو راهیِ عاشق شدن گذشت

چِک چک چکید چَهچهه ی چرب چلچله
از کوپه ام که از هیجانِ ترن گذشت

دو مصرع موازی این بیت، ریل شد
و دختری شبیه گل نسترن گذشت

شیرین پیاده شد و در آن ایستگاه مُرد
رد شد قطار از تونلِ کوهکن، گذشت...

تا صبح روز بعد که تشییع می شدم
«زن» از گناه شاعرِ بی پیرهن گذشت

این بیت، گور شاعری از نسل حافظ است
مردی که از شکوهِ زبان کهن گذشت
1783 0

و عازم سفرم، چای تازه دم نکنید / عباس احمدی

و عازم سفرم، چای تازه دم نکنید
نمی رسد خبرم، حجله ای علَم نکنید

تمام عمر، قفس بوده قسمتم، لطفاً
لقب به من ندهید و کبوترم نکنید    

برای روز مبادا نگاه شان دارید
بس است اشک، بگو: «چشم ها ورم نکنید»

گذشته ام ز خودم، نه! نمی رسم به شما
دلم اگر به شما گفت، باورم نکنید

من از کفن، خجلم شرمسار تابوتم
به زیر این تن تبدار، شانه خم نکنید

جنازه ای که زمین زاد رنج بوده و درد
دوباره وارد این خاک محترم نکنید

ز عشق هر که بمیرد شهید خواهد بود
ولی به نام من از سهم عشق کم نکنید

صدای ضجه ارواح شاعران آمد
آهای! مصرع و ابیات شعر، رم نکنید
1285 0

این جا خدایا کعبه ی آمال من نیست / عباس احمدی

این ها که می خوانید شرح حال من نیست
این حرف های گنده گنده مال من نیست

آن قدر ابرم من که حتی یک ستاره
در آسمان تیره ی اقبال من نیست

یک روز دیدم آخر تنهایی ام را
دیدم که حتی سایه ام دنبال من نیست

سردار مغلوب خیال و سرنوشتم
 کوره ای هم آه... در اشغال من نیست

جا مانده ی همواره ی آن کاروانم
یا کفش هایم گم شده، یا بال من نیست

این جا نگاهم داشتی تا که بپوسم؟
این جا خدایا کعبه ی آمال من نیست

توی کف دستم چه دیدی؟ هان؟ سعادت؟
نه کولی آواره! این اقبال من نیست

یک بار دیگر غربت این بیت آخر
و شاعری که شعرهایش مال من نیست


*سهیل محمودی، غزلی با این وزن و قافیه دارد
1369 1 2.92

راه رسیدن به شما دور بود / عباس احمدی

راه رسیدن به شما دور بود
جاده پُر از تپه و ماهور بود

پای دلم، پای دلم می شکست
چشم زمین، چشم زمین شور بود

حیف که بر قامت موزون عشق
این دل من وصله ی ناجور بود

گر چه عسل بود نگاهت ولی
چشم شما لانه ی زنبور بود

هر بیتم طعم شب و سایه داشت
هر غزلم قرص سیانور بود

حیف جلوی دل ما را گرفت
این همه مأمور که معذور بود

راه رسیدن به شما دور بود
مبدأمان، مقصدمان، گور بود
912 1

فریاد از بلندی دیوار باغ تان! / عباس احمدی

پیچیده بود شایعه ی چشم زاغ تان
لعنت به آسمانِ سیاه از کلاغ تان

تقصیر من نبود، دلم گوش که نکرد
دیگر قرار بود نیاید سراغ تان

نامهربان! ببین که دل من شکسته است
فریاد از بلندی دیوار باغ تان!

از باغ آمدم که فراموش تان شود
طعم گَسی که داشته ام در مذاق تان

صد بادیه مسافر تقدیر جاده ات
صد کاروان مجاورِ نور چراغ تان

رفتم ولی بدان که حلالت نمی کند
زخم دلم که تازه شد از درد و داغ تان
1012 0

آری خدای مُبدع سبکی جدید شد / عباس احمدی

شب، پشتِ بغض سرخ افق ناپدید شد
دنیا دچار شعر شد و روز عید شد

باران عشق آمد و از خاک دل دمید
صحرا مطابق نظر بایزید شد

از واژه های سوخته، انسان سروده شد
آری خدای مُبدع سبکی جدید شد

این خاک تیره لایق انسان شدن نبود
اما همین که عشق میانش دمید، شد

دریا چکید از قلم شاعران و بعد
هر بیت تازه باد شد...اما نه! بید شد

هر چه پرنده بود ز چشمان آسمان
پر زد به سمت باغ و عکس شهید شد

دفتر دوباره سرد شد و روی این غزل
برفی نشست کم کم و شعر سپید شد
1033 0

و آن شب درد من را واژه ی بسیار هم کم بود / عباس احمدی

و آن شب درد من را واژه ی بسیار هم کم بود
بر این زخم مکرر تهمت تکرار هم کم بود

خدا می داند آن شب نِیْ نشد جای دل تنگم
برای ماتم چوپانی ام نیزار هم کم بود

سپردم بر چلیپا زخم های مرده را اما
برای کشتن منصور دردم، دار هم کم بود

بیان غصه های این دل آیینه زادم را
تمام قصه های مخزن الاسرار هم کم بود

اگر محرومم از این عشق، تقصیر دل من نیست
وصالت سخت بود و فرصت دیدار هم کم بود

حقیقت را بگویم واژه ها هم سوختند اما
دل صد پاره ام را سوز این اشعار هم کم بود
1285 0

گمنام ماند تا نکند تیتر یک شود / عباس احمدی

محکم فشرد توی دو دستش کلاش را
نشنیده بود نعره ی آماده باش را؟

نشنیده بود یا که نمی خواست بشنود
هشدارهای هرزه ی عقل معاش را

پلکی نزد مباد که سدّی بنا شود
تندآب رودخانه ی خونِ خراش را

وردی نخواند تا که گلستان کند او
این آتش شرر زده بر هر دو پاش را

با موج انفجار به دریا زد و چشید
در سکر زخم، نشئه ی این ارتعاش را

گمنام ماند تا نکند تیتر یک شود
پس زد صدای شاتر و برق فلاش را

می خواست تا نماند و می خواست ننگرد
اسراف و حیف و میل و بریز و بپاش را

آمد به خواب مادرش و با گلایه گفت:
این سنگ قبر مرمری خوش تراش را...
1760 0 4.4

شهری است خرّم شهر بر هامون نهاده / عباس احمدی

شهری است خرّم شهر بر هامون نهاده
داغی که بر دلتای دل، کارون نهاده

تقدیر آبادان و خرّم شهر این است:
دستی که موسی در کف هارون نهاده

این نخل های سوخته مانند خارند
در چشم های دشمن ملعون نهاده

ترسم ببارد عشق و لیلی کم بیاید
در هر قبیله بس که او «مجنون» نهاده

بر سینه ی دیوارهای تیر خورده
نقش و نگار پنجه ی گلگون نهاده

نیزارهای آن بهشت شاعران است
بر روی مین، مینایی از مضمون نهاده

این دشت، ما را عاشقی آموخت زین روی
بر خویش ما را تا ابد مدیون نهاده
1822 0

نذر نکردند و شفا یافتند / عباس احمدی

کاش از آغاز نمی تافتند
تافته ای را که جدا بافتند

بوالهوسانی که به جادوی پول
نذر نکردند و شفا یافتند

جنگ که آمد همه بگریختند
سوی غنایم یله بشتافتند

پلّه شان شانه ی مستضعفان
اول چیزی است که دریافتند

چشم به آن دهکده بردوختند
روی از این جامعه برتافتند

گرده ی ما بود که خنجر زدند
سینه ی ما بود که بشکافتند
1853 0 5

بعدِ مولا زندگی زندان و اردوگاه شد / عباس احمدی

آسمانی اتفاق افتاد و مردی ماه شد
ماه نقصان یافت تا از زخم یاس آگاه شد

بوی یعقوب آمد و انگشت پیراهن برید
یوسفی مدهوش نخلستان و بغضی چاه شد

ظرف شیری شد یتیم از غربت شیر خدا
دست سرد کودکی از دامنی کوتاه شد

ظرف یک روز اتفاقات عجیبی روی داد
جبه ای پیراهن عثمان و کوهی کاه شد

نسلی از هول هوس افتاد در دیگ هوا
شهری از ترس عدالت، خانه ی ارواح شد

خط کوفی شد جدا از خط و خال کوفیان
شیر رفت و اکثریت باز با روباه شد

بی علی(ع) هر بی سر و پایی سری بالا گرفت
هر گدای دین فروشی ناصرالدین شاه شد

بعد مولا، دل فراوان بود اما عشق... نه!
بعد مولا زندگی زندان و اردوگاه شد

ابر می تابید و شعری قطره قطره می چکید
شاعری ممدوح خود را دید و خاطر خواه شد
1525 0 4.5

گاز زد تاریخ را دندانِ کال کوفیان / عباس احمدی

خطّ کوفی شد جدا از خطّ و خال کوفیان
خوش به حال شامیان و خوش به حال کوفیان

خط کوفی سبک اسلیمی ترین پرواز بود
 گم نشد آواز او در قیل و قال کوفیان

کوفه نه یک شهر، یک دنیا فریب است و ریا
گاز زد تاریخ را دندانِ کال کوفیان

ریسمان و چاه و بغض نیمه شب، سهم علی
نور تلخ شمع بیت المال، مالِ کوفیان

آیه نازل شد: بریده باد دست بولهب
کوچ باطل شد: بریده باد بال کوفیان

خط نستعلیق چشمان تو مولا! ماندنی است
زود شد منسوخ رسم الخط و خال کوفیان
4392 3 3.85

برای ماه محرم، قرینه پیدا شد / عباس احمدی

شفق، غلیظ تر از بغض و کینه پیدا شد
برای ماه محرم، قرینه پیدا شد

سر برهنه ی خورشید، قطع شد آن گاه
شبی شتک زده در پس زمینه پیدا شد

و زیر نور غریب ستاره های یتیم
دو دست گرم پر از وصل پینه پیدا شد

کفن ز شرم و حیا آب شد و پهلویی
به رنگ روی کبود سکینه پیدا شد

هزار توی جهان در غم علی گم شد
به محض اینکه کمی زخم سینه پیدا شد

سواری از دل مشرق ظهور کرد و گریست
مزار گمشده ای در مدینه پیدا شد
2061 0 5

همیشه دست دعاشان برای غیر، بلند / عباس احمدی

گلی که جنّتی از یاس و شاپرک دارد
چه احتیاج به آبادی فدک دارد

فدک نشانه ی حقی است گرم و بغض آلود
بگو ز چاه بپرسد هر آنکه شک دارد

چگونه می شود از عشق خاندانی گفت
که نخل عصمتشان ریشه در فلک دارد

اگر چه سوخته درهای خانه ی دل شان
اگر چه گوشه ی دیوارشان ترک دارد

همیشه دست دعاشان برای غیر، بلند
همیشه سفره ی احسانشان نمک دارد

بگو چگونه سراید بشر ز بانویی
که با خدای خودش راز مشترک دارد

به باغبانی چشمت همیشه محتاجیم
که بی عنایت تان سیب شعر، لک دارد
1703 0 4.25

دل های ملائک غل و زنجیر شد آن شب / عباس احمدی

شب، شعله ور از شعله و شمشیر شد آن شب
شمشیر هم از زندگی اش سیر شد آن شب

تا صبح سپاه غم و عصیان فوران کرد
از قلعه ی تقدیر که تسخیر شد آن شب

خورشید در اندوه سحر سرد شد آن روز
ماه از غم همزاد خودش پیر شد آن شب

و دجله به بهبودی زخم سرِ دریا
در خویش زد و کاسه ای از شیر شد آن شب

ماه رمضان بود، ولی جای شیاطین
دل های ملائک غل و زنجیر شد آن شب

کوچید از آن بتکده و غیرت آن شهر
در کوره ی چشمانش تبخیر شد آن شب

در بارش خنجر، پر پرواز گره خورد
سیمرغ، زمین خورد و زمین گیر شد آن شب

کوچید ولی یازده آیینه ی دیگر
در باور آن آینه تکثیر شد آن شب
1298 0

از کسوفِ واژگانم عذرخواهی می کنم / عباس احمدی

بی تو مولا سخت احساس تباهی می کنم
می نشینم گوشه ای افکار واهی می کنم

گرچه من پول هواپیما ندارم، در خیال
با کبوترها دلم را زود راهی می کنم

می خرم محصول گندمزارهای طوس را
هر چه دارم نذر کفترهای چاهی می کنم

گوشه ی صحنی، رواقی، روضه ای، حسرت به دل
خادمان افتخاری را نگاهی می کنم

می سرایم در زیارت آیه ی تطهیر را
در حریمت ادعای بی گناهی می کنم

آسمانم ساکت و ابری است، یا شمس الشموس
از کسوفِ واژگانم عذرخواهی می کنم

تو غزالی که تمام دشت ها مجنون او
من، نهنگی که شنا در تُنگ ماهی می کنم

من به حقانیت چشمت شهادت می دهم
تو به دیدار پس از مرگم گواهی...
1243 0

جذبه ی ذی القعده آتش می زند تقویم را / عباس احمدی

در دلم انداخته حال رجا و بیم را
جذبه ی ذی القعده آتش می زند تقویم را

دارد امشب از شمال شرق، احسان می وزد
می شناسد این گدا، سلطان آن اقلیم را

می شود آقا بدان زائرسرا راهم دهد؟
می نشینم تا محقق سازد این تصمیم را

یا رضا! اذن دخول ماست، نام مادرت
مرحمت کن رخصت پابوسی و تعظیم را

دوری از ایوان طلایت، نقره داغم کرده بود
خوب شد کندم ز دل این غده ی بدخیم را

پای سقاخانه ات مخلوط کردم در سبو
زمزم تکریم را و چشمه ی تسنیم را

گوشه ی دارالشفای پنجره فولاد تو
خوب می شد نذر می کردم همه هستیم را

باید اسماعیل را در طوس قربانی کند
تا خدا مقبول سازد حج ابراهیم را

بیرق سبز رضا قصد هلاکم داشت، حیف
کاش بالا برده بودم پرچم تسلیم را !
1332 0

بنویس برای دل من نسخه و دارو / عباس احمدی

ای نام تو خوشبوتر از آلاله و شب بو
یک عالمه گل کاشته ای در خم ابرو

خورشید هم از شرق نگاه تو می آید
هر صبح که در بند کنی حلقه ی گیسو

از دانه ی اشک دل زوّار تو رویید
بر گرد ضریح تو چنین حلقه ی بازو

مشغول طواف حرمت هر چه کبوتر
مهمان صفای قدمت هر چه پرستو

تصویر فلک یکسره در صحن تو پیداست
از بس که بدان بال ملائک زده جارو

تا صید کند یک نظر از گوشه ی چشمت
صیاد زده ناله که: «یا ضامن آهو»

پیش تو دراز است مرا دست گدایی
با کاسه ی دل، کاسه ی سر، کاسه ی زانو

ای ناب ترین مایه ی الهام غزلها
با تو چه نیازی است به معشوق و لب جو؟

بیمار توام آقا، نذرت دل تنگم
بنویس برای دل من نسخه و دارو
3261 0 3.25

از ابتدا درست نبود انتصاب تان / عباس احمدی

پنهان نبوده سابقه های خراب تان
از ابتدا درست نبود انتصاب تان

پیداست از سبیل شما که نبوده است
یک روز هم بدون غذا اعتصاب تان

با گرگ های کوفه یقین مو نمی زنید
روزی اگر ز چهره بیفتد نقاب تان

با انقلاب زخمی این پابرهنه ها
فرسنگ هاست فاصله انقلاب تان

خواهیم دید سدّ تساهل چو بشکند
ریزد به دره های خیانت پساب تان

چرخیده است قبله نمای نیازتان
از خانه ی خدا به سوی تختخواب تان
 
از اسب و اصل هر دو می افتند عاقبت
این چاکرانِ قاطر پا در رکاب تان

دیگر به حرف و پند، شما را چه حاجت است
وقتی که معجزات نکرده مجاب تان

گر چه جنازه اید ولی این حساب نیست
باری هنوز مانده حساب و کتاب تان
2207 0 4

کاغذ کفن شد و دل شاعر شهید شد / عباس احمدی

سیلی وزید و کوچ عشایر، شهید شد
شمشاد روستای مجاور، شهید شد

پوشید دوش دشت، سیا چادر عزا
گیسوی رودهای مهاجر، شهید شد

لبخند زد به قطره ی خون ملافه‌اش
آن‌قدر عاشقانه که ویلچر شهید شد

جا ماند از قطار فشنگش در ایستگاه
تا جاده تیر خورد، مسافر شهید شد

ناگفته طی شدند احادیث معتبر
تا این روایت متواتر شهید شد

مادر به چشم‌های پر از غم دخیل بست
گفتند: امامزاده طاهر شهید شد

تانکی هدف گرفت غزل‌های سرخ را
کاغذ کفن شد و دل شاعر شهید شد
1715 0

يك عده نشستند كه گمنام بمانيد / عباس احمدی

از كوچه چرا ضجّه ی اسفند نيامد
پيغام تو با چفيه و سربند نيامد

اين پاكت كم حوصله را باز كه كردم
عطر خوش آيات خداوند نيامد...

اي قله از آن روز كه شد برف تنت آب
لبخند به لب هاي دماوند نيامد

دلشوره ی شيرين من، اي شور لبالب
يادي مگرت از زن و فرزند نيامد

سرْ اين طرف آب، بدنْ آن طرف فاو
كارون به هواخواهي اروند نيامد؟

پاي تو پدر! بيست بهار است نشسته است
مادر، (خبر از جسم تو هر چند نيامد)

سیمرغ منی گرچه پر و بال تو بیرون
از آتشِ سنگین پدافند نیامد

يك عده نشستند كه گمنام بمانيد
ماندند... ولي خون شما بند نيامد
1449 0 5

زود رفتی به حاشیه،‌ ای متن! زود حرف اضافه‌ات كردند / عباس احمدی

خواب دیدی شبی كه جلّادان، فرش‌ دار الخلافه‌ات كردند
گردنت را زدند با ساتور، به شهیدان اضافه‌ات كردند

می‌خروشیدی: اینكه می‌بینید شیمیایی است، مومیایی نیست
نه! ابو الهول ها نفهمیدند، متهم به خرافه‌ات كردند

چارده سال می‌شود ... یا نه! چارده قرن، سخت می‌گذرد
بی‌قراری مكن، خبر دارم، سرفه‌ها هم كلافه‌ات كردند

زخم ها ماسک های اكسیژن، چه می‌آید به صورتت مؤمن!
تو بدانی اگر كه تاول ها چقدر خوش‌قیافه‌ات كردند

شهرها برج مست می‌سازند، بُرج ها بُت‌پرست می‌سازند
شرق ما حیف، غرب وحشی شد، محو در دودِ كافه‌ات كردند

(فكر بال تو را نمی‌كردند)، روح ترخیص می‌شد از بدنت
و تو بالای تخت می‌دیدی، كفنت را ملافه‌ات كردند

جا ندارند در هبوط خزه، سروها - جمله‌های معترضه-
زود رفتی به حاشیه،‌ای متن! زود حرف اضافه‌ات كردند
2001 0 3

بر كشتی اش چه خوب خدا، ناخداگذاشت! / عباس احمدی

بمبي كه سوز عشق تو در جان ما گذاشت
چندين هزار كشته و زخمي به جا گذاشت

چشمان عاشقت كه مرا تا خدا كشاند
قانون سخت جاذبه را زير پا گذاشت

پل زد كمان ابروي تو بر پل صراط
درياي عفو در عطش كربلا گذاشت

دريا كه دست تو، ملوانان كه مست تو
بر كشتی اش چه خوب خدا، ناخدا گذاشت!

آتش كجا اثر به جمال خليل داشت؟
داغ توشعله روي دل خيمه‌ها گذاشت

اي كاش درغلاف، دو پايش شكسته بود
تيغي كه دست بر رگ خون خدا گذاشت

دستان بي‌حياي شب ازآسمان به زور
خورشيد را گرفت وسر ِنيزه‌ها گذاشت

گريه امان نداد؛ و ابهام شعر من
سرپوش روي عاقبت ماجرا گذاشت
2381 0 3.71

دیگر او را کشان کشان مبرید، ایهاالناس! آبرو دارد / عباس احمدی

ماه می آید از خم کوچه، چهره ای دائم الوضوء دارد
 پینه بر دست هاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد

مرد تنهاست، مرد غمگین است، کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است، باده ی غم سبوسبو دارد

ضربان صدای او جاری ست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقسیم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد

باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد

کاهگل های کوچه مرطوبند، اشکِ دیوار را درآورده ست؛
ناله ی خانم جوانی که هرچه دارد علی از او دارد

-از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید، ایهاالناس! آبرو دارد

گرچه در بند غربت، از این شیر، گرگ های مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است، شور «حتی تُقاتِلوا» دارد

حب او از نتایج سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو، سر فرود آرد
...
چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند، اما مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد
2186 1 4

راندم ز جبین جلوه ی دنیای دنی را / عباس احمدی

راندم ز جبین جلوه ی دنیای دنی را
تا درک کنم آرزویی ناشدنی را

سرخ آمدم از وادی بطحا که ببینم
سودا زده آن گنبد سبز چمنی را

این عطر کدامین گل خوشبوست که کرده است
دیوانه ی دیوانه اویس قرنی را

آن چیست در این شمع که خوش کرده به هر جمع
عدل علوی را و سخای حسنی را

دفن است در این شهر چه رازی که بقیعش
خون کرده دل سنگ عقیق یمنی را

چشمان تو دریاست، بگو تا به چه ترتیب
معنی کنم این سوره مکّی، مدنی را

از جذبه ی معراج تو ای خواجه ی لولاک
موسی نکند دعوی " ربّ ارنی " را

تأثیر نسیم خوش انفاس شما بود
عیّاض رها کرد اگر راهزنی را

در اوج گدایی غنی از عشق تو هستیم
رحمت کن و دریاب فقیران غنی را
1199 0

بابا چه شد که حج شما نیمه کاره بود؟ / عباس احمدی

می سوخت خاک و آب فقط استعاره بود
در آسمانِ مَشک که غرق ستاره بود

اشکی نمانده بود که نذر عطش کند
وَرنه فرات منتظر یک اشاره بود

تا کشتی نجات به چشمش قدم نهد
«با اینکه بادبانِ لبش پاره پاره بود»

در بُخلِ کوفه گندمِ ری سبز کرده بود
نسلی که مرده بود، فقط سنگواره بود

گوشی برای ناله ی طفلان نداشتند
آن قوم که غنیمتشان گوشواره بود

- بابا! چرا نمازِ تو را تیر پاره کرد؟
بابا چه شد که حج شما نیمه کاره بود؟

بابا چه شد که عمه که طوفان صبر بود
از پا فتاد مثل عمو که سواره... بود

بابا کجاست لشکر تو؟ - عشق اشاره کرد-
سمت سری که بر سرِ دار الاماره بود

تنها علیِ اکبر او بود و اصغرش
که شیر بود و دشمن او شیرخواره بود

می خواستش اجازه میدان دهد، ولی
چشمش هنوز در صدد استخاره بود

با واژه که نمی شود از عشق حرف زد
بایست در تدارک یک سوگواره بود

آورده اند جسم شهیدان کفن نداشت
من مانده ام که ماه پس آنجا چکاره بود؟
1798 0 2